ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دوستت دارم برای خودت
برای چشم هایت
برای دستهایی که نامهربانی را بلد نیست
برای باور یک احساس
برای خالی نماندن یک عشق
برای جای جای پای تو بروی برف ها
که زمستانم را بهاری میکند
برای امیدی که با تو همیشه پابرجاست
برای تمام فرداهایی که بی تو سپری نمیشود
دوستت دارم برای خودم
برای درکنار تو نشستن
و با تو به آرامش رسیدن
برای اعتمادی که هرلحظه هربار
زندگی می بخشد دوباره
برای قاب عکس روی دیوار
که بی بوسه نمی ماند
برای حضورت که شبهای تار را مهتابی میکند
برای خودم ، برای خودت
برای یک عمر باتو بودن
دوستت دارم
حاتمه ابراهیم زاده
چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی ندانی و دوستت بدارم
وقتی ندانی و تماشایت کنم
چه کیفی می دهد
دوست داشتنِ تو
وقتی هر روز تمام راه را
به شوق دیدن
روی ماهت قدم بزنم
چه کیفی می دهد
وقتی یک روز بی هوا
از راه برسی
به چشم های
همیشه عاشقم خیره شوی
بگویی
گاهی نگاه
بهتر از هزاران دوستت دارم
این زمانه است
گاهی چشم ها
چیزهایی را به ما می فهمانند
که زبان از گفتنشان
عاجز است
گاهی
دلت می خواهد بگویی
اما شرم میکنی از گفتنش
چه کیفی می دهد
عاشقِ تو بودن وقتی اینگونه
دوست داشتن را
به من آموختی
حاتمه ابراهیم زاده
من باید زنده بمانم
تا به همه نشان دهم
امید ، معجزه ی بزرگی ست
عشق می آورد ، زندگی می بخشد
من باید زنده بمانم
تا طلسمِ این غم هایِ لعنتی را بشکنم
و به تمام دنیا بگویم
باید زنده ماند و زندگی کرد
برایِ حسِ خوب شادی های ندیده ام
آرزوهای محالِ بدست نیاورده ام
برای زخم های این تنِ رنجور
من باید زنده بمانم
آسمانِ دل ما هم روشن خواهد شد
هر دردی تاریکی دارد
و هر تاریکی غروبی
برای طلوع دوباره زندگی
من باید زنده بمانم
حاتمه ابراهیم زاده
جمعه ها را نمی شود به تنهایی سپری کرد
باید کسی را داشته باشی
تا ساعت های غم انگیز ملال آور را به پایان برسانی
کسی که از جنس خودت باشد
نگاهت را بخواند
بغض صدایت را بفهمد
جمعه ها باید کسی را داشته باشی
تا دستانش را در دستانت بگذاری
و تمام شهر را قدم بزنی
کسی که در کنارش
زمان و مکان را از یاد ببری
جمعه ها به تنهایی تمامت می کنند
اما تمامی ندارند
حاتمه ابراهیم زاده
گاهی رنج
آدمی را از نو متولد می کند
تو آدم گذشته نیستی
اما
امیدوار باش
گاهی رنج
پایان دادن به
زندگی گذشته است
و آغاز تولدی دیگر
ردپاهای رنج را دنبال باید کرد
روح عصیان دیده را پرواز باید داد
اصلا اگر به من باشد میگویم
گاهی رنج آدمی را بزرگ می کند
برخیز ، امیدوار باش
و تولد دیگرت را جشن بگیر
گاهی رنج
آدمی را از نو متولد می کند
حاتمه ابراهیم زاده
برایش نوشتم
با من حرف بزن
اینکه نباشی ، نبینمت ،نبویمت
دوای دردهایمان نیست
گاهی این نبودن ها
خلاهایی را در آدمی به جای می گذارد
که یک عمر تاوانش را خواهیم داد
باور کن دست خودم نیست
من به ندیدنت ، نبودنت
عادت نمی کنم
برایش نوشتم
با من حرف بزن
رها کردن دستهایت کار من نیست
حاتمه ابراهیم زاده
عشق من
برای من از رفتن ها چیزی نگو
با من از ماندن حرف بزن
با من از روزهایی بگو که آرزو داشته ای
برای من از چیزهایی حرف بزن
که تا به حال به زبان نیاورده ای
من سراپا گوش می شوم
تو فقط کمی از ماندن حرف بزن
حاتمه ابراهیم زاده
یک نگاه
می تواند آغاز دوست داشتن باشد
یک حرف
می تواند دلت را به لرزه در بیاورد
یک صدا
می تواند صدای یک آشنای دور باشد
گاهی اتفاقات کوتاه
رخدادهای بزرگی را به همراه می آورند
با یک نگاه دل می بندی
با یک حرف بیمار می شوی
و با یک صدا خاطره می سازی
حاتمه ابراهیم زاده
در آخرین جمعه ی پاییزی مان
برایت خواهم نوشت
تا همیشه به خاطر داشته باشی
پاییز هم که تمام شود
دوست داشتنِ من تمام نخواهد شد
زمستان که بیاید
با یک فنجان چای ، پشتِ پنجره
به انتظارت خواهم نشست
چراکه حتم دارم
روزی خواهی آمد
من برای تو
انتظار که هیچ
جان هم خواهم داد
حاتمه ابراهیم زاده