حکایت یک زن در باران

حکایت یک زن درباران
حکایت غریبی ست
یک زن وقتی که درباران راه می رود
دیگر چشم ندارد
گیسوانش گریه می کنند
دستانش اشک می ریزند
سینه هایش خون گریه می کنند
پاهایش هق هق بلندی سر می دهد
زن درباران
تنها یک تصویر ساده نیست
حکایت غریبی ست
شاعران بسیاری نوشته اند
اما کسی ندیده یک زن درباران که چشم ندارد
تنها اشک دارد

ردینه مصطفی الفیلالی
ترجمه : بابک شاکر