آه ، پنجره بستست

پنجره را باز کن که آمدم امشب
مست ز میخانه های شهر سیاهم
پنجره را باز کن مگر تو نگفتی
پنجره گر باز بود چشم براهم ؟
نعره کشیدم که
آی پنجره وا کن
لب ز لبی وا نشد سوال کند

کیست ؟

پنجره بستست
آه ، پنجره بستست
هیچ کس در اتاق منتظرم نیست

نصرت رحمانی

خسته نیستم

من خسته نیستم
دیریست خستگی‌ام
تعویض گشته است به درهم‌شکستگی
من خسته نیستم
درهم‌شکسته‌ام
این خود امید بزرگی نیست ؟

نصرت رحمانی

رها در باد

رهایم ، ای رها در باد
رها از داد و از بیداد
رها در باد

حرفی مانده ته حرفی

غمت کم
جام دیگر ریز
که شب جاوید جاوید است
و چشم صبحدم در خواب

و من از ریزش باران
به یاد اشک می افتم
به یاد بارشی پی گیر و درد آور
به یاد التجا در این شب دلگیر

من از غم های پنهانی
به یاد قصه های شاد
و
از سرمستی این آب آتشناک دانستم
که هشیاری
شب نوش است، نیشی نیست

سرت خوش
جام را دریاب

هی ، هشدار
شب است آری ، شبی بیدار
دزد و محتسب در خواب

می ات بر کف
و بانگ نوش من بر لب
رها در باد

من از فریاد ناهنجار پی بردم سکوتی هست
و در هر حلقه ی زنجیر
خواندم راز آزادی

سخن آهسته می گویی
نمی گویی که می مویی

شب نوش است ، نیشی نیست
جامی ریز
جام دیگری

جامی که گیرم من از آن کامی
رها در باد

نصرت رحمانی

او یک نگاه داشت

او یک نگاه داشت
به صد چشم می نهاد
او یک ترانه داشت
به صد گوش می سرود
من صد ترانه خواندم و
نشنود هیچکس
من صد نگاه داشتم و
دیده ای نبود

نصرت رحمانی

سبو بشکست ، ساقی

سبو بشکست ، ساقی

همتی از غصه می میریم

شکسته تیله ها را بر لبم کش تا سحر گردد
در میخانه را قفلی بزن ترسم که ولگردی
ز درد آتشین زخم خبر گردد
خبر گردد
به پیراهن بپوشان روزن میخانه را ساقی
که چشم هرزه گردان هم نبیند ماجرایم را
به خویشم اعتباری نیست ، گیسو را ببر ساقی
و با آن کوششی کن تا ببندی دست و پایم را
ز خون سینه ام ، ساقی

بکش نقش زنی بی سر

به روی آن خم خالی که پای آنستون مانده
به زیر طرح آن بنویس با یک خط ناخوانا
به راه دشمنی مانده ز راه دوستی رانده
و دندانهای من سوراخ کن با مته ی چشمت
نخی بر آن بکش ، وردی بخوان آویز بر سینه
که گر آزاده ای پرسید روزی

پس چه شد شاعر

نگوید : مرد از حسرت

بگوید : مرد از کینه


نصرت رحمانی

شعر ناتمام

نه او با من
نه من با او
نه او با من نهاد عهدی ، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
نه
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری بر لبانم بود
نه نامی بر زبانم بود
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم
نوای ناشناسی نام من را زیر دندانهای خود بشکست
و شعر ناتمامی خواند
بیا با من
از آن شب در تمام شهر می گویند

او با تو ؟
ولی من خوب می دانم
نه او با من
نه من با او

نصرت رحمانی

سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست

همرهم ، هم قصه ام هر سرزمینی دوزخیست
تیره و دم کرده چون آغوش خورشید سیاه
در رگ هر کوچه ای ماسیده خون عابری
بر سر هر چارسو خشکیده فانوس نگاه
هم رهم پایان هر ره باز راه دیگریست
روی پیشانی هر ره سرنوشتی خفته است
جای پای رهرویی بر خک جستم رهرویی
سرنوشتی را ز چشم رهروی بنهفته است
هم رهم پایان ره باز آغاز رهیست
تا نمیرد لحظه ای کی لحظه ی گردد پدید ؟
مرگ پایان کی پذیرد ، مرگ شعر زندگیست
تانمیرد ظلمت شب کی دمد صبح سپید ؟
هم رهم بیهوده می گردی به دنبال بهشت
آرزوی مرده ای در سینه ات پر می زند
گر به کوه قاف هم پارا نهی بینی دریغ
بال از اندوه خود سیمرغ بر سر می زند
بس عبث می گردی ای هم درد ، درمان نیست ، نیست
آسمان آبیست ، آبی هر دیاری پا کشی
بس عبث می پویی ای رهرو که ره گم کرده ای
گر تن خود از زمین بر آسمان بالا کشی
هم رهم باز ای و ره از عابری گم راه پرس
تا بدانی سرزمین آرزوهایت کجاست
زود بازآ دیگری ترسم که ویرانش کند
سرزمین تو دل دیوانه ی رسوای ماست

نصرت رحمانی

آسان گریز من که زدامم رهید ورفت

آسان گریز من که زدامم رهید ورفت
از این دل شکسته ندانم چه دید ورفت

پیچیدمش به پای تن خسته را چو خار
چون سیل کند خار وبه صحرا دوید ورفت

گشتم چو آبگینه حبابی به روی آب
بادی شد ووزید ودلم را درید ورفت

او مرغ بال بسته ی من بود وای دریغ
با بال بسته از لب بامم پرید ورفت

بردامنش سرشک وبه لب بوسه ریختم
خندید وگریه کرد وچو آهو رمید ورفت

شعرش به ره نهادم وگفتم که شعر دام
رقصید روی دامم ودامن کشید ورفت

بویم نکرد ویک طرف افکند ودور شد
ای باغبان نخواست مرا،از چه چید ورفت

آری شهاب دلکش شب های جاودان
یک دم به شام تیره ی نصرت دمید ورفت

نصرت رحمانی

زیباترین

زیباترین
می خواستم ترا بسرایم
خود را سروده ام
باری حدیث عشق تو می بود در میان
اما دریغ و درد که پاداش من
خون بود
خون دلمه بسته به مژگان
منصور نیز بر اوج دار
بانگی کشید : اناالحق
سوخت
خاکستری به چشم جهان کرد
حتی مسیح هم در اوج جلجتا
یاد از تو کرد
زیباترین

نصرت رحمانی

من آبروی عشقم

لیلی
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق
طلب میکند
من آبروی عشقم
هشدار ، به خاک نریزی

پر کن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصله های نگاه را
در باغ کوچه های فرصت و میعاد

بگشای بند موی و بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله اما نه با عتاب

رمز شبان درد شعر من است
گفتی :
گل در میان دستت می پژمرد
گفتم :
خواب
در چشمهایمان به شهادت رسیده است
گفتی که :
خوبترینی

آری ، خوبم
آرامگاه حافظم
شعر ترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم
خاکم
آینه دار رابطه ام ، بنشین
بنشین ، کنار حادثه بنشین
یاد مرا به خاطره بسپار
اما
نام مرا
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیده ام

 

ادامه مطلب ...

این شعر نیست

این شعر نیست آتش خاموش معبدیست
این شعر نیست قصه احساس سنگهاست
این شعر نیست نقش سرابیست در کویر
این شعر نیست زندگی گنگ رنگ هاست
گر شعر بود بر لب خشکم نمی نشست
گر شعر بود از دل سردم نمی رمید
گر شعر بود درد مرا فاش می نمود
گر شعر بود تیغ به زخمم نمی کشید
این شعر نیست لاشه مردیست پای دار
این شعر نیست خون شهیدیست روی راه
این شعر نیست رنگ سیاهی است در سپید
این شعر نیست رنگ سپیدیست در سیاه
گر شعر بود مونس چنگ و رباب بود
گر شعربود از دل خود می زدودمش
گر شعر بود بر لب یاران سرود بود
گر شعر بود نیمه شبی می سرودمش

نصرت رحمانی

شب است

شب است
شبی همه بیداد
به ماه و آب نگه کن
نماز را بشکن
وروزه را بشکن
پیاله را بشکن
شکست را بشکن
شکست نیست شکستن
سکوت را بشکن

شکن
شکن
شکن
پای کوب بر من و ما
سماع و رقص جنونت ، تبرک است بیا
بیا که آینه از دوری تو گریان است

بیا زراه مترس
اگر چه در پی هر گام ، چنبر دامی است
و راه ها همه مختومه اند بر سر دار
بیا به اشک به پیوند، رود باریکی است
سپس به رود به پیوند ، اگر هدف دریا ست

نصرت رحمانی

خانه ام بود چو میعادگاه عشاق

همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ
جای هر بوسه بهر گونه شد زخمی
جای هر گل ، گونی رسته به هر راهی
نه سرشکی که ببارد ز دل ابری
نه صدایی که برآید ز ته چاهی
همه جا سینه تهی از عشق
همه جا گریه درون چشم
همه جا شور بدور از سر
همه جا مشت گره از خشم
شعر من بود که ورد لب هر کس بود
جای من بود بهر دست و بهر شانه
خانه ام بود چو میعادگاه عشاق
چه شد آخر که رمیدند از این خانه
همه جا تاریک
همه دلها سنگ
همه لبها سرد
همه جا بی رنگ

نصرت رحمانی

شبهای بی سحر

ای سنگفرش راه که شبهای بی سحر
تک بوسه های پای مرا نوش کرده ای


ای سنگفرش راه که در تلخی سکوت

آواز گامهای مرا گوش کرده ای


هر رهگذر ز روی تو بگذشت و دور شد

جز من که سالهاست کنار تو مانده ام


بر روی سنگهای تو با پای خسته  آه

عمری بخیره پیکر خود را کشاندم


ای سنگفرش هیچ در این تیره شام ژرف

آواز آشنای کسی را شنیده ای؟


در جستجوی او به کجا تن کشم ، دگر

ای سنگفرش گم شده ام را ندیده ای ؟

نصرت رحمانی

اینک منم فرهاد کوهکن

وای به شبهایم
دیگر نه کوه مانده نه اندوه
دیگر نه عشق مانده و نه مرگ پر شکوه
دیگر نه بیستونی و نه لذت ستوه
وقتی دلی نمانده برای عشق
با من بگوی
بر فرق خود بکوب گلتاج تیشه را
اینک منم
فرهاد کوهکن
فواره ای بلند
و رنگین کمان خون

نصرت رحمانی