آخرین فریب تو

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی نبود
اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
زان پیشتر که باز مرا سوی خودکشی
در پیش پای مرگ ، فدا کرده بودمت

هر بار کز تو خواسته ام برکَنم امید
آغوش گرم خویش به رویم گشاده ای
دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست
اما درین فریب ، فسونها نهاده ای

در پشت پرده ، هیچ نداری جز این فریب
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی

روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم

در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
ای زندگی دریغ که چون از تو بگسلم
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

نادر نادرپور

ساق بلند تو

ساق بلند تو
تصویر روزهای بلورین است
در چشمه سار کودکی من
وقتی که از بلندی می آمدم به زیر
وقتی که پای سوخته ام را
در آبھای روشن می شستم
گام تو ، گام آمدن صبح است
با کفشھای نقره ای نوروز
در کوچه باغھای بھاران
دست تو ، دست دایه ی بخت است
بر گاهوار زندگی من
وقتی که در نشاط جھان ، تاب میخورد
چشم تو ، مژده ای است از آینده
چشم تو ، لانه ای است برای ستاره ها
چشم تو ، پاسخی است به لبخند سرنوشت
آه ای همیشه دورتر از خورشید
در من طلوع کن
در من چنان بتاب که آیینه ام کنی
در من چنان بتاب که آب روان شوم
تا ناگھان تو دست بلورین خویش را
در جستجوی پاره سنگی به شکل دل
از آستین برآری و در سینه ام کنی

نادر نادرپور

چه می گوئید ؟ کجا شهد است

چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این اشک است
اشک باغبان پیر رنجور است
که شبها راه پیموده
همه شب تا سحر بیدار بوده
تاکها را آب داده
پشت را چون چفته های مو دوتا کرده
دل هر دانه را از اشک چشمان نور بخشیده
تن هر خوشه را با خون دل شاداب پرورده

چه می گوئید ؟
کجا شهد است این آبی که در هر دانه ی شیرین
انگور است ؟
کجا شهد است ؟ این خون است
خون باغبان پیر رنجور است
چنین آسان مگیریدش
چنین آسان منوشیدش


ادامه مطلب ...

آه ای عزیز بی خبر از من

آه ای عزیز بی خبر از من
امشب ، دل گرفته ی دریا
با یادگارهای کبودش
در زیر گوش پنجره ام می تپد هنوز
دریای موی سپید به سر می زند هنوز
مشت هزار ماتم از یاد رفته را
مھتاب می نویسد بر ماسه های سرد
شرح هزار شادی بر باد رفته را
چشم حبابھا همه از گریه ی فراق
آماس می کند
تیغ بنفش ماه
این چشمھای گریان را
از جای می کند
در من ، مدام باران می بارد
زنجیرهای نازک از هم گسسته اش
از لابلای جنگل مژگانم
در آسمان آیینه ، پیداست
از دور ، باد سرکش دریا
خاکستر ملایم نسیان را
آسانتر از سفیدی کفھا
از روی آتش دل من می پراکند
یاد ترا و عشق مرا زنده میکند

نادر نادرپور

همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من

همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم
تو نیمه نیستی ای جان ، تمام هستی من
اگر به قھر بگیرد ترا خدا از من
چگونه بی تو توانم زیست ؟
چگونه بی تو توانم ماند ؟
چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟
همیشه در من بودی ، همیشه میخواندی
صدای گرم تو در استخوان من میگشت
همیشه با من بودی ، همیشه دور از من
همیشه نام خوشت بر زبان من میگشت
غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شھر
که بوی پیچک ، هذیان عاشقی میگفت
تو در کنار من آهسته راه میرفتی
و در کرانه ی چشمان کھربایی تو
بھار ، در چمن سبز باغ ها میخفت
شبی که باران در کوچه ها فرو میریخت
تو میرسیدی و ، باران موی تو بر دوش
ز موی خیس تو ، عطری غریب بر میخاست
من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش
در آن خیابان ، شبھای سبز فروردین
صدای پای تو و پای من طنین میبست
نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد
و سایه های من و تو ز روشنایی ماه
چه نقشھا که در آیینه ی زمین میبست
چه نیمه شبھا کز پشت شیشه های کبود
ستاره ها را با هم شماره میکردیم
و چون زبان من و تو ز گفتگو میماند
نگاه میکردیم و اشاره میکردیم
دو روز یا ده سال ؟
نمیتوانم ، هرگز نمیتوانم گفت
ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما
گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت
ز من مپرس که آیا زمان چگونه گذشت
که من حساب شب و روز را نمیدانم
من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم
من از تو ، روی نخواهم تافت
من از تو ، دل نتوانم کند
تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من

نادر نادرپور

پای به زنجیر بسته زخمی پیرم

پای به زنجیر بسته زخمی پیرم
کاین همه درد مرا امید دوا نیست

مرهم زخمم که چون شکاف درخت است
جز مس جوشان آفتاب خدا نیست

نشتر خونریز خارهای پر از زهر
می ترکاند حباب زخم تنم را

خاک به خون تشنه از دهانه ی این زخم
می مکد آهسته شیره ی بدنم را

کرکس پیری که آفتابش خوانند
بیضه ی چشم مرا شکسته به منقار

پنجه فروبرده ام به سینه ی هر سنگ
ناخن تیزم شکسته در تن هر خار

مانده به کتفم نشانی از خط زنجیر
چون به شن تر ، شیاری از تن ماری

تا به زمین پاشد آسمان نمک نور
برکشد از رخم شانه هام ، دماری

من مگر آن دزد آتشم که سرانجام
خشم خدایان مرا به شعله ی خود سوخت

بر سر این صخره ی شکسته ی تقدیر
چارستونم به چارمیخ بلا دوخت

بر دل من آرزوی مرگ ، حرام است
گرچه به جز مرگ ، چاره ی دگرم نیست

بر سرم ای سرنوشت ! کرکس پیری است
طعمه ی او غیر پاره ی جگرم نیست

موم تنم در آفتاب بسوزان
مغز سرم را به کرکسان هوا ده

آب دو چشم مرا بر آتش دل ریز
خاک وجود مرا به باده فنا ده

نادر نادرپور

ای گل خوشبوی من

 ای گل خوشبوی من ، دیدی چه خوش رفتی ز دست ؟
دیدی آن یادی که با من زاده شد ، بی من گریخت ؟

دیدی آن تیری که من پر دادمش ، بر سنگ خورد ؟
دیدی آن جامی که من پر کردمش ، بر خاک ریخت ؟

لاله ی لبخند من پرپر شد و بر باد رفت
شعله ی امید من خاکستر نسیان گرفت

مشت میکوبد به دل اندوه بی پایان من
یاد باد آن شب که چون بازآمدی ؟ پایان گرفت

امشب آن آیینه ام بر سنگ حسرت کوفته
غیر تصویر تو در هر پاره ام تصویر نیست

عکس غمناک تو در جام شرب افتاده است
پیش چشمانم جز این آیینه دلگیر نیست

آسمان تار است و در من گریه های زار زار
بی تو تنھایم ، ولی تنھا نمی خواهم ترا

ای امید دل ، شبت آبستن خورشید باد
من چو خود ، زندانی شبھا نمی خواهم ترا

شاد باشی هر کجا هستی ، که دور از چشم تو
نقش دلبند ترا در اشک میجویم هنوز

چشم غمگین ترا در خواب می بوسم مدام
عطر گیسوی ترا از باد می بویم هنوز

نادر نادرپور

بی تو ای که در دل منی هنوز

بی تو ای که در دل منی هنوز
داستان عشق من به ماجرا کشید

بی تو لحظه ها گذشت و روزها گذشت
بی تو کار خنده ها به گریه ها کشید

بی تو ، این دلی که با دل تو می تپید
وه که ناله کرد و ناله کرد و ناله کرد

بی تو ، بی تو دست سرنوشت کور من
اشک و خون به جای باده در پیاله کرد

عمر من شبی سیاه و بی ستاره بود
دیدگان تو ، ستارگان او شدند

لحظه ای ز بام ابرها برآمدند
لحظه ای به کام ابرها فروشدند

در فروغ این ستارگان بی دوام
روزگار شادی و غمم فرا رسید

آن ، به جز دمی نماند و این همیشه ماند
این ، همیشه ماند و آن به انتھا رسید

آسمان حسود بود و چون بخت من
چون ستارگان چشم تو دمید و مرد

بی تو ، از لبان من ترانه ها گریخت
بی تو ، در نگاه من شراره ها فسرد

آری ای که در منی و با منی مدام
وه که دیگر امید دیدن تو نیست

تو گلی ، گل بھار جاودان من
زین سبب مرا هوای چیدن تو نیست

نادر نادرپور