بیان نامرادیها

بیان نامرادیهاست اینهایی که من گویم
همان بهتر به هر جمعی رسم کمتر سخن گویم

شب وروزم بسوز وساز بی امان طی شد
گهی از ساختن نالم گهی از سوختن گویم

خدا را مهلتی ای باغبان تا زین قفس گاهی
برون آرم سر وحالی به مرغان چمن گویم

مرا در بیستون بر خاک بسپارید تا شبها
غم بی همزبانی را برای کوهکن گویم

بگویم عاشقم ، بی همدمم ، دیوانه ام ، مستم
نمی دانم کدامین حال و درد خویشتن گویم

از آن گمگشته ی من هم ، نشانی آور ای قاصد
که چون یعقوب نابینا سخن با پیرهن گویم

تو می آیی ببالینم ، ولی آندم که در خاکم
خوش آمد گویمت اما ، در آغوش کفن گویم

معینی کرمانشاهی

خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی

خانمانسوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای میشکند پشت سپاهی ، گاهی

گرمقدر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی

قصه یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی

هستیم سوختی از یک نظر ای اختر عشق
آتش افروز شود برق نگاهی ، گاهی

روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
او سپیدی بود از بخت سیاهی ، گاهی

عجبی نیست اگر مونس یار است رقیب
بنشیند برگل هرزه گیاهی ، گاهی

اشک در چشم فریبنده ترت می بینم
در دل موج ببین صورت ماهی ، گاهی

زرد رویی نبود عیب مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمن کاهی ، گاهی

دارم امید که با گریه دلت نرم کنم
بهر طوفان زده سنگیست پنهاهی گاهی

معینی کرمانشاهی

چه تدبیری مرا

من که مشغولم بکاردل ، چه تدبیری مرا
منکه بیزارم ز کارگل ، چه تزویری مرا

منکه سیرابم چنین از چشمه ی جوشان عشق
خلق اگر با من نمی جوشد ، چه تاثیری مرا

منکه با چشم حقارت عالمی را بنگرم
سنگ اگر بر سر بکوبندم ، چه تاثیری مرا

خامه ی قدرت بنامم برگ آزادی نوشت
ای اسیران زین گرامی تر، چه تقدیری مرا

نام من در زمره ی این نامداران گو مباش
بر سر امواج سرگردان ، چه تصویری مرا

نش‍‍‍‍‍عیه جاوید من از باده ی شوریدگیست
بهتر از این مست خواهی ، با چه تخدیری مرا

من بدین ویرانی دل بسته ام امید ها
عشق آباد ابد بادا ، چه تعمیری مرا

معینی کرمانشاهی

در بندها بس بندیان , انسان به انسان دیده ام

در بندها بس بندیان , انسان به انسان دیده ام
از حُکمبر تا حکمران , حیوان به حیوان دیده ام

در مکر او در فکر این , در شُکر او در ذکر این
از حاجیان تا ناجیان , شیطان به شیطان دیده ام

دیدى اگر بى خانمان , از هر تبارى صد جوان
من پیرهاى ناتوان دربان به دربان دیده ام

اى روزگار دلشکن , هر دم مرا سنگى مزن
من سنگها در لقمه نان , دندان به دندان دیده ام

از خود رجز خوانى مکن , تصویر گردانى مکن
من گردن گردنکشان , رسمان به رسمان دیده ام

شرح ستم بس خوانده ام , آتش به آتش مانده ام
من اشک چشم کودکان , دامان به دامان دیده ام

از این کله تا آن کله فرقى ندارد شیخ و شه
من پاسدار و پاسبان ایران به ایران دیده ام

ماتم چه گویم زین وطن کز برگ برگ این چمن
من خون چشم شاعران دیوان به دیوان دیده ام

چکش به فرق من مزن اى صبر فولادین من
من ضربت پتک زمان , سندان به سندان دیده ام

معینی کرمانشاهی

میگریم و می خندم ، دیوانه چنین باید

میگریم و می خندم ، دیوانه چنین باید
میسوزم ومیسازم ، پروانه چنین باید

می کوبم ومی رقصم ، می نالم ومیخوانم
در بزم جهان شور، مستانه چنین باید

من این همه شیدایی ، دارم ز لب جامی
در دست تو ای ساقی ، پیمانه چنین باید

خلقم زپی افتادند ، تا مست بگیرندم
در صحبت بی عقلان ، فرزانه چنین باید

یکسو بردم عارف ، یکسو کشدم عامی
بازیچه ی هر دستی ، طفلانه چنین باید

موی تو و تسبیح شیخم ، بدر از ره برد
یا دام چنان باید ، یا دانه چنین باید

بر تربت من جانا ، مستی کن ودست افشان
خندیدن بر دنیا ، رندانه چنین باید

معینی کرمانشاهی

ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا

ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا
با همه نادان نوازیهات دانایی چرا

سنگدل تر می شوی با مردم آشفته بخت
مست دل بشکسته را بشکسته مینایی چرا

حال کاین دمسردی از تو نامرادان را نصیب
کامرانیها چو بینی گرم وگیرایی چرا

چون غمی را پروری با صد غرور آیی برقص
چون نشاطی آوری با نقش رویایی چرا

با توام اشک تسکین بخش خاطر شوی من
گاه نور و گه نقاب چشم بینایی چرا

من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشی داشتی
یک شب ای شادی بخواب من نمی آیی چرا

حافظ اکنون پیش رویم یک سخن دارد بدل
کای زمان ، صیاد مرغان خوش آوایی چرا

سینه مالا مال دردش را کسی مرهم نبود
ای کس ما بی کسان غافل ز غمهایی چرا

در غبار خدعه ها چشمی چو آید نقش بین
ای سکوت صبر ها خار نظر خایی چرا

کلبه خاموشم بتاب ای قرص ماه خوش خرام
پا بپای اخترم پوشیده سیمایی چرا

جرعه ای ما را علاج ای ساقی آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشیده صهبایی چرا

شمع بزم گرم یاران سالها بودم ولی
از من اکنون کس نمی پرسد که تنهایی چرا

ای که بر من از تو رفت این رنجهای بی لگام
اینزمان در سایه دیوار حاشایی چرا

ای رفیق روز شادی ، حال غمگینان بپرس
گشته ام ویران ویران ، غافل از مایی چرا

معینی کرمانشاهی

چه غم ، دیوانه ای کمتر

نباشم گر در این محفل ، چه غم ، دیوانه ای کمتر
خوش آن روزی ز خاطر ها روم ، افسانه ای کمتر

بگو برق بلاخیزی بسوزد خرمن عمرم
بگرد شمع هستی ، بی خبر پروانه ای کمتر

تو ای تیر قضا ، صیدی ز من بهتر کجا جویی
به کنج این قفس مرغ ِ نچیده دانه ای کمتر

چه خواهد شد نباشد گر چو من مرغ سخنگویی
نوایی کم ، غمی کم ، ناله ی مستانه ای کمتر

ز جمع خود برانیدم که همدردی نمی بینم
میانِ آشنایانِ جهان ، بیگانه ای کمتر

چه حاصل زین همه شور و نوای عاشقی ای دل
نداری تاب مستی جانِ من ، پیمانه ای کمتر

چو مستی بخش گفتاری ندارم ، دم فروبستم
سبو بشکسته ای در گوشه ی میخانه ای کمتر

معینی کرمانشاهی

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها

آن تویی گوش به تحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها

آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها

آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها

آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب
وین منم دوست زکف داده زکم جوشیها

آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان
وین منم خسته صد درد ز پر کوشیها

آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها

تا ترا خاطر جمعی است غنیمت می عشق
که نداری خبر از محنت مغشوشیها

پاک لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود
به کجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها

معینی کرمانشاهی

به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟


به انتظار نبودی ز انتظار چه دانی ؟
تو بیقراری دلهای بیقرار ، چه دانی ؟

نه عاشقی که بسوزی، نه بیدلی که بسازی
تو مست باده نازی ، از این دو کار ، چه دانی ؟

هنوز غنچه نشکفته ای به باغ وجودی
تو روزگار گلی را که گشته خوار چه دانی ؟

تو چون شکوفه خندان و من چو ابر بهاران
تو از گریستن ابر نو بهار چه دانی ؟

چو روزگار بکام تو لحظه لحظه گذشته
ز نامرادی عشاق روزگار چه دانی ؟

درون سینه نهانت کنم زدیده مردم
تو قدر این صدف ای در شاهوار ، چه دانی ؟

تو سربلند غروری و من خمیده قد از غم
ز بید این چمن ای سرو باوقار چه دانی ؟

تو خود عنان کش عقلی و دل بکس نسپاری
زمن که نیست ز خود هیچم اختیار ، چه دانی ؟

 معینی کرمانشاهی