ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا

ای جهان زشتخو اینقدر زیبایی چرا
با همه نادان نوازیهات دانایی چرا

سنگدل تر می شوی با مردم آشفته بخت
مست دل بشکسته را بشکسته مینایی چرا

حال کاین دمسردی از تو نامرادان را نصیب
کامرانیها چو بینی گرم وگیرایی چرا

چون غمی را پروری با صد غرور آیی برقص
چون نشاطی آوری با نقش رویایی چرا

با توام اشک تسکین بخش خاطر شوی من
گاه نور و گه نقاب چشم بینایی چرا

من ندانستم چه طرح ورنگ ونقشی داشتی
یک شب ای شادی بخواب من نمی آیی چرا

حافظ اکنون پیش رویم یک سخن دارد بدل
کای زمان ، صیاد مرغان خوش آوایی چرا

سینه مالا مال دردش را کسی مرهم نبود
ای کس ما بی کسان غافل ز غمهایی چرا

در غبار خدعه ها چشمی چو آید نقش بین
ای سکوت صبر ها خار نظر خایی چرا

کلبه خاموشم بتاب ای قرص ماه خوش خرام
پا بپای اخترم پوشیده سیمایی چرا

جرعه ای ما را علاج ای ساقی آشفته مو
فارغ از لب تشنگان نوشیده صهبایی چرا

شمع بزم گرم یاران سالها بودم ولی
از من اکنون کس نمی پرسد که تنهایی چرا

ای که بر من از تو رفت این رنجهای بی لگام
اینزمان در سایه دیوار حاشایی چرا

ای رفیق روز شادی ، حال غمگینان بپرس
گشته ام ویران ویران ، غافل از مایی چرا

معینی کرمانشاهی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.