من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب دیده ام که کسی می آید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست
مثل پدر نیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است

فروغ فرخزاد

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

فروغ فرخزاد

به زمین میزنی و میشکنی

به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دل آزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

فروغ فرخزاد

دانی از زندگی چه می خواهم

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی ست
کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها

سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها

بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه ی تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

فروغ فرخزاد

راز من

وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا

گاه می پرسد که اندوهت زچیست ؟
فکرت آخر از چه رو آشفته است ؟
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است

گاه می کوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند

من پریشان دیده میدوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم زچیست
زیر لب گویم ، چه خوش رفتم زدست

همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه ی آزار خویش

از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه ی زنجیر نیست

فروغ فرخزاد

حلقه بردگی و بندگی

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت
حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است
همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته هدر
زن پریشان شد و نالید که وای
وای این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه بردگی و بندگی است

فروغ فرخزاد

گل سرخ

گل سرخ
گل سرخ
گل سرخ
او مرا برد به باغ گل سرخ
و به گیسو های مضطربم در تاریکی گل سرخی زد
و سرانجام
روی برگ گل سرخی با من خوابید
ای کبوترهای مفلوج
ای درختان بی تجربه یائسه ، ای پنجرهای کور
زیر قلبم و در اعماق کمرگاهم ، اکنون
گل سرخی دارد می روید
گل سرخ...سرخ
مثل یک پرچم در رستاخیز
آه .. من آبستن هستم
آبستن... آبستن

فروغ فرخزاد

از بیم و امید عشق رنجورم

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می‌خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می‌خواهم

پا بر سر دل نهاده می‌گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر

پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم

شب‌های دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک زن ساده لوح عادی بود

می‌سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می‌خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می‌خواهم

رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثاره ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده‌تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی‌تابم

و اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه‌ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی‌گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی‌گردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی‌مانم

هر لحظه نظر به در نمی‌دوزم
و آن آه نهان به لب نمی‌رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز

او معنی عشق را نمی‌داند
راز دل خود به او مگو هرگز

فروغ فرخزاد

شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم ، خدا را ، زخمه ای
زخمه ای ، تا برکشم آواز خویش

بر لبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید
کودک دل رنجه دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
بازگویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه می پرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پابند کرد
آتشی کز دیدگانش سرکشید
این دل دیوانه را دربند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده از او یادگار
جز فشار بازوان آهنین

من چه می دانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه

مست بودم ، مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بسکه رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کردم ، چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید ، ای همنفس
بار دیگر پر کن این پیمانه را
خون بده ، خون دل آن خود پرست
تا بپایان آرم این افسانه را

فروغ فرخزاد

مثل هیچکس

وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم

کسی را که مثل هیچکس نیست

فروغ فرخزاد

جهان بی تفاوتی ها

من از جهان بی‌تقاوتی رنگ‌ها و حرف‌ها و صداها می‌آیم 
و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است 
و این جهان پر از صدای حرکت پای مردمی‌ست 
که هم‌چنان که ترا می‌بوسند 
در ذهنِ خود طناب دارِ ترا می‌بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می‌گویند
و عاشقانه خیانت می‌کنند
کاش
دل‌ها آن‌قدر پاک بود
که برای گفتن
دوستت دارم
نیازی به قسم‌خوردن نبود


فروغ فرخزاد

تسلیم

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم

در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست

من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد


ادامه مطلب ...

عشق پنهان تو

آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم ؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم ؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

فروغ فرخزاد

جنون عشق

او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم

فروغ فرخزاد

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من
تشنه ای سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد ‚ در خواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ، من ترا بیگانه ام

آه از این دل ، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا ، کس به آوازش نخواند

فروغ فرخزاد

معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنهء بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد

خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکند

معشوق من
گوئی ز نسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین واریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست

 

ادامه مطلب ...

گنه کردم گناهی پر زلذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی آهنین بود
در آن خلوتگه آرام و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس می ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق :
ترا می خواهم ای جانانه ی من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه ی من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بر روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا که می داند چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش

فروغ فرخ زاد

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای و پس از آن ، هیج
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
 
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

فروغ فرخزاد

جمعه ساکت

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم

خانه خالی
خانه دلگیر
خانه در بسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی و تصور خورشید
خانه تنهایی و تفأل و تردید
خانه پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

فروغ فرخزاد

نیازی به قسم خوردن

این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند

کاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن دوستت دارم
نیازی به قسم خوردن نبود

فروغ فرخراد