به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم

به دریایی در اوفتادم که پایانش نمی‌بینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمی‌بینم

در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمی‌بینم

چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمی‌دانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمی‌بینم

درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمی‌بینم

به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمی‌بینم

دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمی‌بینم

برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمی‌بینم

عطار نیشابوری

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر
چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

عطار نیشابوری

دل ز دستم رفت و جان هم

دل ز دستم رفت و جان هم ، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هر کسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
می‌طپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من ، من همچو مویی در برش
قطره‌ای خون است دل ، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

عطار نیشابوری

عاشقی از فرط عشق آشفته بود

عاشقی از فرط عشق آشفته بود 
بر سر خاکی بزاری خفته بود

رفت معشوقش به بالینش فراز 
دید او را خفته وز خود رفته باز

رقعه‌ای بنبشت چست و لایق او 
بست آن بر آستین عاشق او

عاشقش از خواب چون بیدار شد 
رقعه برخواند و برو خون بار شد

این نوشته بود کای مرد خموش 
خیز اگر بازارگانی سیم گوش 

ور تو مرد زاهدی ، شب زنده باش 
بندگی کن تا به روز و بنده باش

ور تو هستی مرد عاشق ، شرم‌دار 
خواب را با دیده‌ی عاشق چه کار

مرد عاشق باد پیماید به روز 
شب همه مهتاب پیماید ز سوز

چون تو نه اینی نه آن ، ای بی‌فروغ 
می‌مزن در عشق ما لاف دروغ

گر بخفتد عاشقی جز در کفن 
عاشقش گویم ، ولی بر خویشتن

چون تو در عشق از سر جهل آمدی 
خواب خوش بادت که نااهل آمدی

عطار نیشابوری

ای بی نشان محض نشان از که جویمت

ای بی نشان محض نشان از که جویمت
گم گشت در تو هر دو جهان از که جویمت

تو گم نه‌ای و گمشده‌ی تو منم ولیک
تا یافت یافت می‌نتوان از که جویمت

دل در فنای وحدت و جان در بقای صرف
من گمشده درین دو میان از که جویمت

پیدا بسی بجستمت اما نیافتم
اکنون مرا بگو که نهان از که جویمت

چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت

در بحر بی نهایت عشقت چو قطره‌ای
گم شد نشان مه به نشان از که جویمت

تا بود که بویی از تو بیابد دلم چو جان
بیرون شد از زمان و مکان از که جویمت

در جست و جوی تو دلم از پرده اوفتاد
ای در درون پرده‌ی جان از که جویمت

عطار اگرچه یافت به عین یقین تورا
ای بس عیان به عین عیان از که جویمت

عطار

ز خرابات عشق

ما ز خرابات عشق مست الست آمدیم
نام بلی چون بریم چون همه مست آمدیم

پیش ز ما جان ما خورد شراب الست
ما همه زان یک شراب مست الست آمدیم

خاک بد آدم که دوست جرعه بدان خاک ریخت
ما همه زان جرعه‌ی دوست به دست آمدیم

ساقی جام الست چون و سقیهم بگفت
ما ز پی نیستی عاشق هست آمدیم

دوست چهل بامداد در گل ما داشت دست
تا چو گل از دست دوست دست به دست آمدیم

شست درافکند یار بر سر دریای عشق
تا ز پی چل صباح جمله به شست آمدیم

خیز و دلا مست شو از می قدسی از آنک
ما نه بدین تیره جای بهر نشست آمدیم

دوست چو جبار بود هیچ شکستی نداشت
گفت شکست آورید ما به شکست آمدیم

گوهر عطار یافت قدر و بلندی ز عشق
گرچه ز تأثیر جسم جوهر پست آمدیم

عطار

نگاری مست و لایعقل چو ماهی

نگاری مست و لایعقل چو ماهی
درآمد از در مسجد ، پگاهی

سیه‌ زلف و سیه‌ چشم و سیه‌ دل
سیه ‌گر بود و پوشیده سیاهی


ز هر مویی که اندر زلف او بود
فرو می ‌ریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو
بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاه‌ گاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد
ز جان آتشین چون آتش ، آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر
نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو رفت
به دست آورد از آب خضر ، چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم
که شد در بی ‌نشانی پادشاهی

اگر عطار هم با او برفتی
نیرزیدیش عالم ، برگ کاهی

عطار نیشابوری

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی
گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی


اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی


چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب

در انتظار وصل چنانم بسوختی


کس نیست کز خروش منش نیست آگهی

آگاه نیستی که چه سانم بسوختی


جانم بسوخت بر من مسکین دلت نسوخت

آخر دلت نسوخت که جانم بسوختی


تا پادشا گشتی بر دیده و دلم

اینم به باد دادی و آنم بسوختی


گفتم که از غمان تو آهی برآورم

آن آه در درون دهانم بسوختی


گفتی که با تو سازم و پیدا شوم تو را

پیدا نیامدی و نهانم بسوختی


یکدم بساز با دل عطار و بیش ازین

آتش مزن که عقل و روانم بسوختی


عطار

مستم ز می عشق

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

عطار

عزم آن دارم که امشب نیم مست

عزم آن دارم که امشب نیم مست
پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست

سر به بازار قلندر در نهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم خودنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده‌ی پندار می‌باید درید
توبه‌ی زهاد می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی بر زنم
چند خواهم بودن آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشای
هین که دل برخاست غم در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی جهت در رقص آییم از الست

عطار

بادیه عشق تو

هر که در بادیهٔ عشق تو سرگردان شد

همچو من در طلبت بی سر و بی سامان شد


بی سر و پای از آنم که دلم گوی صفت

در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد


هر که از ساقی عشق تو چو من باده گرفت

بی‌خود و بی‌خرد و بی‌خبر و حیران شد


سالک راه تو بی نام و نشان اولیتر

در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد


در منازل منشین خیز که آن کس بیند

چهرهٔ مقصد و مقصود که تا پایان شد


تا ابد کس ندهد نام و نشان از وی باز

دل که در سایهٔ زلف تو چنین پنهان شد


حسنت امروز همی بینم و صد چندان است

لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شد


شادم ای دوست که در عشق تو دشواری‌ها

بر من امروز به اقبال غمت آسان شد


بر سر نفس نهم پای که در حالت رقص

مرد راه از سر این عربده دست‌افشان شد


رو که در مملکت عشق سلیمانی تو

دیو نفست اگر از وسوسه در فرمان شد


همچو عطار درین درد بساز ار مردی

کان نبد مرد که او در طلب درمان شد


عطار

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم

جانا مرا چه سوزی چون بال و پر ندارم
خون دلم چه ریزی چون دل دگر ندارم

در زاری و نزاری چون زیر چنگ زارم
زاری مرا تمام است چون زور و زر ندارم

روزی گرم بخوانی از بس که شاد گردم
گر ره بود بر آتش بیم خطر ندارم

گر پرده‌های عالم در پیش چشم داری
گر چشم دارم آخر چشم از تو بر ندارم

در پیش بارگاهت از دور بازماندم
کز بیم دور باشت روی گذر ندارم

نه نه تو شمع جانی پروانه‌ی توام من
زان با تو پر زنم من کز تو خبر ندارم

عالم پر است از تو غایب منم ز غفلت
تو حاضری ولیکن من آن نظر ندارم

عطار در هوایت پر سوخت از غم تو
پرواز چون نمایم چون هیچ پر ندارم

عطار