نگاری مست و لایعقل چو ماهی

نگاری مست و لایعقل چو ماهی
درآمد از در مسجد ، پگاهی

سیه‌ زلف و سیه‌ چشم و سیه‌ دل
سیه ‌گر بود و پوشیده سیاهی


ز هر مویی که اندر زلف او بود
فرو می ‌ریخت کفری و گناهی

درآمد پیش پیر ما به زانو
بدو گفت ای اسیر آب و جاهی

فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاه‌ گاهی

چو پیر ما بدید او را برآورد
ز جان آتشین چون آتش ، آهی

ز راه افتاد و روی آورد در کفر
نه رویی ماند در دین و نه راهی

به تاریکی زلف او فرو رفت
به دست آورد از آب خضر ، چاهی

دگر هرگز نشان او ندیدم
که شد در بی ‌نشانی پادشاهی

اگر عطار هم با او برفتی
نیرزیدیش عالم ، برگ کاهی

عطار نیشابوری

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.