بی آن که بوی تو را بشنوم

بی آن که بوی تو را بشنوم
ریشه های سیاهم
در تاریکی بیدار می شوند
فریاد می زنند : بهار ، بهار
شاخه های درختم من
به آمدنت معتادم

شمس لنگرودی

می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم

می سوزم و عطر یادهای تو را می دهم
عطر بال پرنده ای تازه سال
که به اشتیاق قوس قزح پر گرفت
و به خانه خود برنگشت

یادهای تو دریاست
و من نهنگ گمشده ای
که در پی قوئی
در جویی غرق شد

یادهای تو بارانی سرکش است
که به اشتیاق دهانم مست می کند
و سر
به شیشه آسمان می کوبد

صبحی ژاله بار است
که می بارد بر من
بیدارم می کند
و آفتاب
چشم گشوده به من
صبح به خیر می گوید

شمس لنگرودی

پنبه آتش گرفته‌ای است‌ قلب من

پنبه آتش گرفته‌ای است‌
قلب من
کف مزن‌
شعله‌ورش مکن
باد را ببین‌
چگونه درختان را دور می‌زند
و سوی دلم می‌خزد
کف مزن‌
شعله‌ورش مکن
قلبم را
در آتش این جزیره تاریخ بگذار تا بسوزد
کف مزن‌
شعله‌ورش مکن‌
باد را ببین
چگونه مرا در دهان گرفته و بر آب می‌رود

شمس لنگرودی

نگاه کن

نگاه کن پرندگان زمستانی ، چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه ، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید

دوستت دارم
اقیانوس ها
کنار جوی خانه تو زانو می زنند
و رد قدم های تو را می بویند
توفان ها
به کناری می ایستند
تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند 

دستی که تو را خلق کرده بود
تبعید شده از بهشت
چشمی که گریزت را دید و سخنی نگفت
تبعید شده از بهشت
تو راز بهشت را
با خنده های درخشانت فاش کرده ای


ادامه مطلب ...

هیچ‌کس را توان بستن رویاهایمان نیست

هیچ‌کس را توان بستن رویاهایمان نیست
رویاهایی که نیمه‌شبان قدم به خیابان می‌گذارند
در تلالوی پنهان خویش یکدیگر را می‌شناسند
از دیداری در سپیده فردا سخن می‌گویند

شمس لنگرودی

این مه

این مه
که دور درختان راه می‌رود
این مه می‌داند
که چقدر دوستت دارم
این مه
که منم
و دور از تو
تاب تنم را ندارم

شمس لنگرودی

خود را می تراشم

سنگم
آرام آرام می نویسم و خود را می تراشم
تا به شکل مجسمه ای در آیم
که تو بودایش کرده ی

از دهان من اگر حرفی نیست
کوتاهی از من است
نمی دانم چگونه از تو سخن بگویم
با دهانی از سنگ

شمس لنگرودی

روح زخمی مرا

اشتباه نکن
نه زیبایی تو
نه محبوبیت تو
مرا مجذوب خود نکرد
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی
من عاشقت شدم


شمس لنگرودی

تو هم روزی پیر می شوی

و تو هم روزی پیر می شوی
اما من
پیرتر از این نخواهم شد
در لحظه ای از عمرم متوقف شدم
منتظرم بیایی
و از برابر من بگذری
زیبا ، پیر شده
آراسته به نوری
که از تاریکی من دریغ کرده ای

شمس لنگرودی

تو خواهی آمد

امشب
دریاها سیاه‌اند
باد زمزمه‌گر سیاه است
پرنده و گیلاس‌ها سیاه‌اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد

شمس لنگرودی

لب های مان دو بال کبوتر

لب های مان دو بال کبوتر
باز می شود و بسته می شود
باز می شود و بسته می شود
دو بال کبوتر
که در دو تن آشیانه دارد
شب نقاب عمومی است

شمس لنگرودی

آرام باش عزیز من

آرام باش عزیز من ، آرام باش
حکایت دریاست زندگی
گاهی درخشش آفتاب ، برق و بوی نمک ، ترشح شادمانی
گاهی هم فرو می‌رویم ، چشم‌های مان را می‌بندیم ، همه جا تاریکی است

آرام باش عزیز من
آرام باش
دوباره سر از آب بیرون می آوریم
و تلالو آفتاب را می بینیم
زیر بوته ای از برف
که این دفعه
درست از جایی که تو دوست داری ، طالع می شود

شمس لنگرودی

شراب می شوم

بی سر
خواب تو را می بینم
بی پر
به بام تو می پرم
انگور سیاهم
به بوی دهان تو
شراب می شوم

شمس لنگرودی

حاصل بوسه های تو

حاصل بوسه های تو
اکنون منم
شعری
که از شکوفه های بهاری سنگین است
و سر به سجده بر آب فرود آورده
دعا می خواند

شمس لنگرودی

خوابی شیرین

خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی
بارانی
که دانه دانه تمیز می‌شود
و روی گونه‌ی من می‌نشیند
کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند
تا از لبخندت پر شود

اینجایی ، تو
در آتش دست‌های من
و تشنه و بی‌امان می‌باری
می‌باری
و تسکینم می‌دهی

شمس لنگرودی   

از من مپرس

از من مپرس چرا دوستت دارم من
تو هم چون شعری
که هر چه دروغ می‌گویی ، زیباتر می‌شوی

از من مپرس از چه تو را می‌پرستم
بتی از سنگی
سرد چون بلور
بطالت روزی تابستانی بر دریا

از من مپرس از تو چرا ناگزیرم
ای خون
دقایق آخر
مریم بی‌شوی
عیسای نازاده صلیب شده را
در آغوشت بگیر

شمس لنگرودی

می خواهم دوباره به دنیا بیایم

می خواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در ، تو منتظرم بوده باشی
و بی آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
چه بود بیداری
که زندگی اش نام کرده بودند

شمس لنگرودی

از پس این روزهای تلخ

از پس این روزهای تلخ روزی هست
روزی که نمی دانی چگونه فرا می رسد
از کجا می آید
چگونه تو را می یابد
در ظلماتی چنین بی روزن
که نامت حتی
وانهاده تو را
رفته است

شمس لنگرودی

بی تو عشق من

بی تو عشق من
بگذار تا جهان به زیبایی خود دل ببندد
بهار
در مقدم تو قربانی می‌شود
تا از قطرات گلویش
شقایقی بروید

بی حضور تو
هیچ دفتری گشوده نمی‌ماند
بی گذار تو
معبری را پایان نیست
تو الفبای جهان را دیگر کرده‌ای
 
پرندگان شوریده در نفست ره گم می کنند
شوریدگان هوایت را دریاب
نگاه کن
دو پرنده روحم را می‌برند
و جهان در عبور پرندگان
شکل تو را می‌گیرد

شمس لنگرودی

آزادی

با خالکوب ستاره ها
بر تاریکی دست ها
عابران به سوی تو بال می زنند
می آیند
تا در حیاط خانه تو
گل های پژمرده خود را بکارند
و تو از راهی می رسی
که پریشانی دور می شود

تو اینهمه نزدیک بودی و اینهمه دور به نظر می رسیدی
پس پلک هایمان بودی ، و دیده نمی شدی
درهایت را باز کن
ما ایستاده ایم
خیابان های تو ما را پیش می برد
ما می آئیم
تا جای واژه نارنج ؛ نارنج
و جای هوا ، هوا بنشانیم
و در شعری زنده شناور باشیم

تو نخستین حرفی
که نخستین برگ های بهاری به زبان می آرند
نخستین نانی
که پس از جنگی شوم
از تنور دهکده ای خارج می شود
نخستین نامی
که بر بچه زندگی می گذاریم

در هایت را باز کن
ما می آئیم
با عکس جوانی تو
در جیب پاره مان
و هر چه که نزدیک تر می شویم
تو جوان تر و زیباتر می شوی

درهایت را باز کن
هر چه نشانه است در کف مان
خانه توست
ای آزادی

شمس لنگرودی