زیبا نبود زندگی

زیبا نبود زندگی
و به مرگ چیزی نمی‌گفتم مبادا بگریزد و برنگردد

ثانیه‌ها
با کفش فقیرانه از بغلم می‌گذشتند
عمر
استخوان شکسته? در گلو مانده بود .

زیبا نبود زندگی
تو زیبا کردی
و من دیدم مرگ را
که بر نُک پا به تاریکی می‌گریخت

شمس لنگرودی

زندگی زیباست

اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند
و نام تو را می پرسد
بیا در گوشت بگویم
همین زندگی نیز زیبا بود

شمس لنگرودی

نابینای توام

نابینای توام
نزدیک تر بیا
فقط به خط بریل
می توانم که تو را بخوانم
نزدیک تر بیا
که معنی زندگی را بدانم

شمس لنگرودی

سروی بودم

سروی بودم
زیر سایه‌ام نشستند
خوردند و خفتند
بیدار شدند و
مرا بریدند

شمس لنگرودی

از جان گذشتن

برای آنچه که دوستش داری
از جان باید بگذری
بعد
می ماند زندگی
و آنچه که دوستش داشتی

شمس لنگرودی

گمشدن در آفاق

از تمامی رودهائی که به چشم دیده ام
رودخانه تویی
از سراسر جاده هایی که عبور کرده ام
جاده تویی
چرا که هیچ رودخانه ای از دور غرقم نکرد
چرا که هیچ جاده ندیده ام
نرفته در آفاقش گم شوم

شمس لنگرودی

برای من آسان است


آسان است برای من
که خیابان ها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

آسان است
به درخت انار بگویم
انارش را خود به خانه ی من آورد

آسان است
آفتاب را
سه شبانه روز ، بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم
که عصا زنان از آسمان خزر بالا می رود

آسان است
که چهچه ی گنجشک را ببافم
و پیراهن خوابت کنم

آسان است برای من
به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه ی اولش برگردد

برای من آسان است
به نرمی آب ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم

آسان است نا ممکن ها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید "بس کن رفیق"

اما
آسان نیست معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفته یی

شمس لنگرودی

نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم

نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم
زخم‌های من ، بی‌حضور تو از تسکین سر باز می‌زنند
بال‌های من
تکه‌تکه فرو می‌ریزند
بره‌های مسیح را می‌بینم که به دنبالم می‌دوند
و نشان فلوت تو را می‌پرسند
نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم
خیابان‌ها بی‌حضور تو راه‌های آشکار جهنم‌اند
تو پرنده‌یی معصومی
که راهش را
در باغ حیاط زندانی گم کرده است
تک‌ صورتی ازلی ، بر رخسار تمام پیامبرانی
باد تشنه‌ی تابستانی
که گندمزاران رسیده در قدوم تو خم می‌شوند
آشیانه ‌ی رودی از برف
که از قله‌های بهار فرو می ‌ریزد
نه ، نمی‌توانم
نمی‌خواهم که فراموشت کنم
تپه‌های خشکیده
از پله‌های تو بالا می‌آیند
تا به بوی نفس‌های تو درمان شوند و به کوهستان بازگردند
ماه هزار ساله دست‌نوشته‌ی آخرش را برای تو می‌فرستد
تا تصحیحش کند
نه ، نمی‌توانم فراموشت کنم
قزل‌آلایی عصیانگری که به چشمه‌ی خود باز می‌رود
خونین شده در رودها که به جانب دریا روان است

شمس لتگرودی

چه می گذرد در دلم

چه می گذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلماتم ریخته است
چه می گذرد در خیالم
که قلقل نور از رگهایم به گوش می رسد
چه می گذرد در سرم
که جر جر طوفان بند شده در گلویم می لرزد

سراسر نامها را گشته ام
و نام تو را پنهان کرده ام
می دانم شبی تاریک در پی است
و من به چراغ نامت محتاجم
طوفانهایی سر چهارراه ایستاده اند و
انتظار مرا می کشند
و من به زورق نامت محتاجم
آفتاب را سمت خانه تو گیج کرده ام
گل آفتاب گردان ونگوگ
حضور تو چون شمعی ته دره کافی است
که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم
قرص ماه حل شده در آسمان

چه می گذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم

چه می گذرد در سرم
که در نوک پا قدم بر می دارند ، ببر و خدا
در خیالم

شمس لنگرودی

حتما سراسر شب صدامان می‌کردی

حتما سراسر شب صدامان می‌کردی
اما عزیز دلم
زندگان
قادر نیستند که صدای تو را بشنوند

حتما سراسر شب
بر دریچه سنگین‌ ات کوفتی
و ما فقط صدای ریزش بارانی را می‌شنیدیم
که بر گل نامرئی می‌بارید
و بویی غریب
از گل‌هایی ناشناخته در شب می‌پیچید

با دست بسته نمی‌شود کاری کرد
شب چسبنده دست و دهانمان را فرو می‌بندد
و آنچه که می‌بینی رویاهای ماست
که مثل مه‌ای برمی‌خیزد
بر سنگت فرو می‌ریزد
با دست بسته نمی‌شود کاری کرد

اما هیچ‌کس را توان بستن رویاهایمان نیست
رویاهایی که نیمه‌شبان قدم به خیابان می‌گذارند
در تلالوی پنهان خویش یکدیگر را می‌شناسند
از دیداری در سپیده فردا سخن می‌گویند

شمس لنگرودی

بی تابانه در انتظار توام

بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش در کولاک زمستان
فانوسهای دور سوسو می زنند
بی آنکه مرا ببیند
آوازهای دور به گوش می رسند
بی آنکه مرا بشنوند
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده راه
نهنگی توفان زادم
که ساحل بر من تنگ است
آنجا که تو خفته ای
شنزاری ست داغ
که قلب من است

شمس لنگرودی

آه ندای عزیز من

دخترم
سنت شان بود
زنده به گورت کنند
تو کشته شدی
ملتی زنده به گور می شود

ببین که چه آرام سر بر بالش می گذارد
او که پول مرگ تو را گرفته
شام حلال می خورد

تو فقط ایستاد ه بودی
و خوشدلانه نگاه می کردی
که به خانه ات بر گردی
اما دیگر اتاق کوچک خود را نخواهی دید دخترم
و خیل خیال های خوش آینده
بر در و دیوارش پرپر می زنند.

تو مثل مرغ حلالی به دام افتادی
مرغی حیران
که مضطربانه چهره ی صیادش را جستجو می کند
تو به دام افتادی
همچون خوشه ی انگوری
که لگدکوب شد
و بدل به شراب حرام می شود


ادامه مطلب ...

سرانگشتم را که به تاراج می‌برید

من می‌بینم
و سرانگشتم را که به تاراج می‌برید
با پلکم می‌نویسم
با مژه‌هایم نقاشی می‌کنم
با تکان سرم
سرودی می‌سازم
پلنگی آرام بودم
پسرانم را خورده‌اید
با چرمینه‌ای از پوست‌شان
برابر من راه می‌روید
چمدانی پرم
که تحمل هیچ قفلی را ندارم
شیپوری از یاد رفته‌ام که همهمه‌ای ‌شنیدم
و از هیجان نبرد
بر خود می‌لرزم


شمس لنگرودی