ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

سنایی غزنوی

از بس که کشیدم از تو بیداد

 از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد

فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد

داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد

مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد

شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پری‌زاد

هرگز دل من مباد بی‌غم
گر تو به غم دل منی شاد

من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان ترا بقا باد

انوری

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما

انوری

یار با من چون سر یاری نداشت

یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت

عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت

جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت

تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت

دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت

بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت

درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت

انوری

دام بلای تو

باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر    
بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر


زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان    

بر امید دانه در دام او افتادیم ای پسر


گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار    

گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر


تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو    

همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر


از هوس بر حلقه‌ی زلفین تو بستیم دل    

تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر

سنایی غزنویی

غم عاشقی

عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید

این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانید

هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید

آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید

معشوقه وفا به کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانید

اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانید

اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست بر مخوانید

بسیار جفا کشید آخر
او را به مراد او رسانید

اینست نصیحت سنایی
عاشق مشوید اگر توانید

سنایی غزنوی

بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست

بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست

باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او
دیدهٔ شوخ‌کش خونخوار او تدبیر چیست

باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید
آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست

پیش از این عمری به باد عشق او بر داده‌ام
بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست

در میان محنت بسیار گشتم ناپدید
از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست

شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز
خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست

انوری

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

سنایی غزنوی

مهرت به دل و به جان دریغست

مهرت به دل و به جان دریغست
عشق تو به این و آن دریغست

وصل تو بدان جهان توان یافت
کان ملک بدین جهان دریغست

کس را کمر وفا مفرمای
کان طرف بهر میان دریغست

با کس به مگوی نام تو چیست
کان نام به هر زبان دریغست

قدر چو تویی زمین چه داند
کان قدر به آسمان دریغست

در کوی وفای تو به انصاف
یک دل به هزار جان دریغست

انوری

ساقیا دانی که مخموریم

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را


میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را


قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

اندوه پیشی و بیشی تیره کرد ایام را


نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را


قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود

کار کار خویش دان اندر نورد این نام را


تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

سنایی غزنوی

معشوقه به رنگ روزگارست

معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست

برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست

بس بوالعجب و بهانه‌جویست
بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست

این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست

بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست

در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست

ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست

امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست

هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست

بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست

انوری

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی

شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی

خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی

مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی

چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

سنایی غزنوی

تا دل مسکین من در کار تست

تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست

با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست

انوری

زان چشم پر از خمار سرمست

زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست

اندر عجبم که چشم آن ماه
ناخورده شراب چون شود مست

یا بر دل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست

بس کس که ز عشق غمزه‌ی او
زنار چهار کرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق
پیچند بر آن دو زلف چون شست

چون دانست او که فتنه بر خاست
متواری شد به خانه بنشست

یک شهر ازو غریو دارند
زان نیست شگفت جای آن هست

دارند به پای دل ازو بند
دارند به فرق سر ازو دست

تا عزم جفا درست کرد او
دست همه عاشقانش بشکست


سنایی غزنوی

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا

سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا

ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا

زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا

زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا

این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا

انوری

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد


زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر

اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد


آن غمزه که بد بودی با مدعی سست

امروز بتر زان شد تا باد چنین باد


آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت

اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد


حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای

بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد


نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای

تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد


پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت

پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد


چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود

چون باده همه جان شد تا باد چنین باد


دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را

آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد


تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی

مشهور خراسان شد تا باد چنین باد

سنایی غزنویی

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را


بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

انوری

جام می پر کن

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست


ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست


ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست


دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست

سنایی غزنوی