الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم

الا ای ساقی دلبر مدار از می تهی دستم
که من دل را دگرباره به دام عشق بربستم

مرا فصل بهار نو به روی آورد کار نو
دلم بربود یار نو بشد کار من از دستم

اگر چه دل به نادانی به او دادم به آسانی
ندارم ز آن پشیمانی که با او مهر پیوستم

چو روی خوب او دیدم ز خوبان مهر ببریدم
ز جورش پرده بدریدم ز عشقش توبه بشکستم

چو باری زین هوس دوری چو من دانم نه رنجوری
به من ده بادهٔ سوری مگر یک ره کنی مستم

کنون از باده پیمودن نخواهم یک دم آسودن
که نتوان جز چنین بودن درین سودا که من هستم

سنایی غزنوی

جرمی ندارم بیش از این ، کز جان وفادارم ترا

جرمی ندارم بیش از این ، کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی ، هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون ، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون ، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی ، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی ، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر ، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور ، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن ، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن ، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری ، روزی وفادارم ترا

انوری

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم

ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم

اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم

ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم

به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم

میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم

بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم

سنایی غزنوی

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم

دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپرده‌ایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مرده‌ایم

ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خورده‌ایم

بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزرده‌ایم

ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آورده‌ایم

از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پرورده‌ایم

تا تولا کرده‌ایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کرده‌ایم

سنایی غزنوی

رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم

رورو که دل از مهر تو بد عهد گسستیم
وز دام هوای تو بجستیم و برستیم

چونان که تو از صحبت ما سیر شدستی
ما نیز هم از صحبت تو سیر شدستیم

از تف دل و آتش عشقت برهیدیم
در سایهٔ دیوار صبوری بنشستیم

ور زان که تو دل بردی ما نیز ببردیم
ور زان که تو نگشادی ما نیز ببستیم

از عشوهٔ عشق تو بجستیم یکی دم
وز خار خمار تو همه ساله چو مستیم

شبهای فراق تو ندیدیم نهایت
از روز وصال تو مگر باد به دستیم

گر هیچ ظفر یابیم ای مایهٔ شادی
در خواب خیال تو به جز آن نپرستیم

چونان که تو ببریدی ما نیز بریدیم
چونان که تو بشکستی ما نیز شکستیم

زین بیش نخواهم که کنی یاد سنایی
با مات چکارست چنانیم که هستیم

سنایی غزنوی

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم

او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم

هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بی‌وفایی دیگر آتش در زنیم

تا کی از نادیدنش ما دیده‌ها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم

گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم

گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم

گه ز رخسار بتان بر لاله و گل می‌خوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم

پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم

سنایی غزنوی

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن

ساقیا مستان خواب آلوده را بیدار کن
از فروغ باده رنگ رویشان گلنار کن

لاابالی پیشه‌گیر و عاشقی بر طاق نه
عشق را در کار گیر و عقل را بیکار کن

گر ز چرخ چنبری از غم همی خواهی نجات
دور باده پیش گیر و قصد زلف یار کن

پنج حس و چار طبع از پنج باده برفروز
وز دو گیتی دل به یکبار از خوشی بیزار کن

دانشت بسیار باشد چونکه اندک می خوری
دانشی کو غم فزاید از میش بردار کن

ور ز راه پنج حس خواهی که یار آید ترا
پنج باده نوش کن هر پنج در مسمار کن

دوستار عشق گشتی دشمن جانان مشو
چاکری می چون گرفتی بندگی خمار کن

ور به عمر اندر به نادانی نشسته بوده‌ای
از زبان عاجزی یکدم یک استغفار کن

سنایی غزنوی

غریب و عاشقم بر من نظر کن

غریب و عاشقم بر من نظر کن    
به نزد عاشقان یک شب گذر کن

ببین آن روی زرد و چشم گریان
ز بد عهدی دل خود را خبر کن

ترا رخصت که داد ای مهر پرور        
که جان عاشقان زیر و زبر کن

نه بس کاریست کشتن عاشقان را        
برو فرمان بر و کار دگر کن

سنایی رفت و با خود برد هجران        
تو نامش عاشق خسته جگر کن

ولیکن چون سحرگاهان بنالد        
ز آه او سحرگاهان حذر کن

سنایی غزنوی

ای کعبهٔ من در سرای تو

ای کعبهٔ من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو

بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو

چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو

مشک‌ست هزار نافه بت‌رویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو

دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو

بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو

چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو

در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو

ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکرده‌ام به جای تو

سنایی غزنوی

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته

ای ز آب زندگانی آتشی افروخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته

ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته

ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسه‌ها بردوخته

گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته

هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته

ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته

ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته

سنایی غزنوی

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده

ای مهر تو بر سینهٔ من مهر نهاده
ای عشق تو از دیدهٔ من آب گشاده

بسته کمر بندگی تو همه احرار
از سر کله خواجگی و کبر نهاده

دستان دو دست تو به عیوق رسیده
آوازهٔ آواز تو در شهر فتاده

ابدال شکسته همه در راه تو توبه
زهاد گرفته همه بر یاد تو باده

مسپر ره بیداد و ز غم کن دلم آزاد
ای داد تو ایزد ز ملاحت همه داده

پیوسته سنایی ز پی دیدن رویت
هم گوش بدر کرده و هم دیده نهاده

سنایی غزنوی

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای

ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای

شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای

جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای

عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای

زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای

یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای

هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای

تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای

بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای

سنایی غزنوی

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی

ای کرده دلم سوختهٔ درد جدایی
از محنت تو نیست مرا روی رهایی

معذوری اگر یاد همی نایدت از ما
زیرا که نداری خبر از درد جدایی

در فرقت تو عمر عزیزم به سر آمد
بر آرزوی آنکه تو روزی به من آیی

من بی‌تو همی هیچ ندانم که کجایم
ای از بر من دور ندانم که کجایی

گیرم نشوی ساخته بر من ز تکبر
تا که من دلسوخته را رنج نمایی

ایزد چو بدادست به خوبی همه دادت
نیکو نبود گر تو به بیداد گرایی

بیداد مکن کز تو پسندیده نباشد
زیرا که تو بس خوبی چون شعر سنایی

سنایی غزنوی


دردا و دریغا که دل از دست بدادم

دردا و دریغا که دل از دست بدادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم

آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم

با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم

دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم

مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم

با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم

انوری

در ره روش عشق چه میری چه اسیری

در ره روش عشق چه میری چه اسیری    
در مذهب عاشق چه جوانی و چه پیری
آنجا که گذر کرد بناگه سپه عشق    
رخها همه زردست و جگرها همه قیری
آزاد کن از تیرگی خویش و غم عشق    
تا بنده‌ی خال تو بود نور اثیری
عالم همه بی‌رنج حقیری ز غم عشق    
ای بی‌خبر از رنج حقیری چه حقیری
میری چه کند مرد که روزی به همه عمر    
سودای بتی به که همه عمر امیری
آن سینه که بردی بدل دل غم عشقت    
بی غم بود از نعمت گوینده و قیری
این نیمه که عشقست از آن سو همه شادیست    
اینجا که تویی تست همه رنج و زحیری
سودای زبان گر چه نشاطیست به ظاهر    
خود سود دگر دارد سودای ضمیری
راه و صفت عشق ز اغیار یگانه‌ست    
نیکو نبود در ره او جفت پذیری
خواهی که شوی محرم غین غم معشوق    
بیوفای فقیهی شو و بی قاف فقیری
تا در چمن صورت خویشی به تماشا    
یک میوه ز شاخ چمن دوست نگیری
از پوست برون آی همه دوست شو ایرا    
کانگاه همه دوست شوی هیچ نمیری

سنایی غزنوی

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام

ساقی اندر خواب شد خیز ای غلام
باده را در جام جان ریز ای غلام

با حریف جنس درساز ای پسر
در شراب لعل آویز ای غلام

چند گویی مست گشتم می بنه
وقت مستی نیست مستیز ای غلام

چند پرهیزی از این پرهیز چند
از چنین پرهیز پرهیز ای غلام

بیش از این بدخوبی و تندی مکن
ساعتی با ما بیاویز ای غلام

در پناه باده شو چون انوری
وز غم ایام بگریز ای غلام

انوری

نگارا بر سر عهد و وفا باش

نگارا بر سر عهد و وفا باش
در آیین نکوعهدی چو ما باش

چنانک از ما جدایی ماه‌رویا
زهرچ آن جز وفا باید جدا باش

مرا خصمست در عشق تو بسیار
نیندیشم تو بر حال رضا باش

چو با جانم غم تو آشنا شد
مکن بیگانگی و آشنا باش

نگارینا ترا باشم همه عمر
خداوندی کن و یک‌دم مرا باش

انوری

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار

کاشکی هیچ‌کسی زو خبری می‌دهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار

تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار

یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار

انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار

انوری

حسن تو عشق من افزون می‌کند

حسن تو عشق من افزون می‌کند
عشق او حالم دگرگون می‌کند

غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون می‌کند

خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون می‌کند

بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون می‌کند

حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون می‌کند

انوری

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد

در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد

جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد

خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد

گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد

فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد

انوری