جرمی ندارم بیش از این ، کز جان وفادارم ترا

جرمی ندارم بیش از این ، کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی ، هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون ، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون ، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی ، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی ، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر ، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور ، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن ، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن ، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری ، روزی وفادارم ترا

انوری

نظرات 1 + ارسال نظر
دلارام دوشنبه 11 مرداد 1395 ساعت 13:04

منِ خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
به کدام دل، صبوری، کنم ای نگار بی‌تو؟
رهِ صبر چون گزینم، منِ دل به باد داده؟!
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو!

سعدی

درمان درد عاشقان صبرست و من دیوانه‌ام
نه درد ساکن می‌شود نه ره به درمان می‌برم

سعدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.