ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
دل را چو به عشق تو سپردم چه کنم ؟
دل دادم و اندوه تو بردم چه کنم ؟
من زنده به عشق توام ای دوست ولیک
از آرزوی روی تو مردم ، چه کنم ؟
سیف فرغانی
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همیبری
روی چو ماه خویش و دل و جان عاشقان
دشوار مینمایی و آسان همی بری
اندر حریم سینهٔ مردم به قصد دل
دزدیده میدرآیی و پنهان همی بری
گه قصد جان به نرگس جادو همی کنی
گه گوی دل به زلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل در سخن
تو آب هر دو ز آن لب و دندان همیبری
خوبان پیادهاند و ازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی ز آن همی بری
با چشم و غمزهٔ تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا به دیدن ایشان همی بری ؟
عقلم به طعنه گفت که هرگز کس این کند ؟
دیوانه را بدیدن مستان همی بری
دل جان به تحفه پیش تو میبرد سیف گفت
خرما به بصره زیره به کرمان همی بری
سیف فرغانی
از عشق دل افروزم ، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم ، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من ، او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او ، میگریم و میسوزم
سیف فرغانی
با درد تو اندیشهی درمان نکنم
با زلف تو آرزوی ایمان نکنم
جانا تو اگر جان طلبی خوش باشد
اندیشهی جان برای جانان نکنم
==========
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت
اشکم همه در دیدهی گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو
بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
==========
گفتم صنما لاله رخا دلدارا
در خواب نمای چهره باری یارا
گفتا که روی به خواب بی ما وانگه
خواهی که دگر به خواب بینی ما را
==========
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا
رباعیات ابوسعید ابوالخیر
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست
جور تو از آنکشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست
ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
ابوسعید ابوالخیر
دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت ، این دیوانه آن مست
نمیدانم دهانت هست یا نیست
نمیدانم میانت نیست یا هست
تویی آن بیدهانی کو سخن گفت
تویی آن بیمیانی کو کمر بست
بجانم بندهی آزادهای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست
سیف فرغانی
آه درد مرا دوا که کند ؟
چارهی کارم ای خدا که کند ؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند ؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند ؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند ؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند ؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند ؟
دی مرا دید ، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند ؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند ؟
وصل تو دولتیست ، تا که برد ؟
ذکر تو طاعتیست ، تا که کند ؟
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند ؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند ؟
سیف فرغانی
حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانهای
گفت یا بار است یا خواب است یا افسانهای
گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا شمع است یا پروانهای
گفتمش اینها که میبینی چرا دل بستهاند ؟
گفت یا کورند یا مست اند یا دیوانهای
ابوسعید ابوالخیر
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش
چون خود زده ام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست ، منم دشمن خویش
ای وای من و دست من و دامن خویش
ابوالسعید ابوالخیر
تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود
اندر ره عشق و عاشقی بر نشود
هم یار طلب کنی و هم سر خواهی
آری خواهی ، ولی میسّر نشود
ابوسعید ابوالخیر