آغاز را با بوسه ای که طولانی ترین راه هاست

آغاز را با بوسه ای که طولانی ترین راه هاست
در می نوردیم
با بوسه ای
از من ، تا تو
ای عشق من
در آمیخته از ساقه ها تا ریشه هامان
در پیوند یکی نگاه
از اعماق تو
تا ژرفنای من
و این چنین
من و تو و عشق
هر سه با همیم
تا بتوانیم هر سه با هم باشیم
تا بتواند
فقط من
فقط تو
تنها عشق باشد
 
ما دردهایمان را حمل کردیم
چونان سنگی بیشمار
تا دلتای هم
و به گل نشستیم
چونان دو کشتی
به آغوش خلیجی خاموش
در فصلی که گل میخک شکوفه می داد در زمین
جدامان کردند
به واسطه ترن ها و ملت ها
به واسطه مرز ها
ولی انگار
دلتای بوروا
می دانست که ما چقدر همدیگر را دوست می داریم

پابلو نرودا
ترجمه : شاهکار بینش پژوه

تو را ببینم

تو را ببینم
می‌بوسم
نوازشت می‌کنم
برایِ تو خواب تعریف می‌کنم
تو را ببینم ، بغل می‌کنم
تمام رویاهایم را می‌بینم
و به تمامِ آرزوهایم می‌رسم

تو را ببینم
خوب می‌شوم ، آقا می‌شوم
به تو سلام می‌دهم
نماز می‌خوانم
و تو را شکر می‌کنم
تو را ببینم خیلی دوستت دارم
آخ
تو را ببینم
چه‌ قدر کار دارم

افشین صالحی

تمام صدایت گمراهی ست

تمام صدایت گمراهی ست
من به این گمراهی ایمان آورده ام
من این گمراهی را دوست دارم
من آغوش تورا می خواهم
اغوشی که حرام است
من لبهایی را می خواهم
که حدود شرعی برآن جایز است
من اندامی را می خواهم
که خونم را حلال کند
هرچه تو بخواهی همان است
هرچه بگویی همان
بگو در آغوش شیطان بخوابم
بگو فرشتگان را قتل عام کنم
بگو این گمراهی را دوست دارم
من ازصراط مستقیم به  تو می ترسم
من به دستهای تو ایمان دارم
به چشمهایت اعتقادراسخ

ندی انسی الحاج شاعر لبنانی
مترجم : بابک شاکر

امشب که برایت می‌نویسم

امشب که برایت می‌نویسم
گریه‌ی تو
تنها موسیقی‌ست
که در رگ‌های خانه جریان دارد
و من چقدر گریه‌ات را
از چشمانت بیشتر دوست می‌دارم
که می خواهم بمیرم و هیچگاه
به چشم نبینم
گناه من نیست
زیبا زنانه گریه می‌کنی
و شاعرانه گلایه
نگران نباش
تقدیری در کار نیست
کابوس دیده‌ایم

سید محمد مرکبیان

من دردم

من دردم
درد یعنی صورت پاییزی تو
یعنی نا امید
بعضا قامت تو ، بعضا دهان تو
و بعضی وقت ها ، سایه ی پشت چشمان تو

یعنی کودکی تو
در کوچه های استانبول
استانبولی که گاهی وقت ها
احساس می کنم هیچ وقت ندیده ام

و یا شمعی که تو
شبانه در کلیسا
روشن اش می کنی
و یا مرگ تو
برای صورتی که
هیچ وقت ندیده ای

یعنی زمان
که در نبود تو
بی معناست
و صورتی که همیشه در من
تغییر می کند

صورتی که
هم شب و هم سپیده دم را
با خود دارد

من
آن آواره ام
که در دست خط درد
بزرگ شده ام

ایلهان برک
مترجم : سیامک تقی زاده

فریاد من از فراق یارست

فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست

بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست

درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست

کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست

از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست

سعدی چه کنی شکایت از دوست
چون شادی و غم نه برقرارست

سعدی

شب در چشمان من است

شب در چشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمانم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشم های من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

حسین پناهی

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی

من و عشق تو اگر کفر و اگر ایمانی
من و شوق تو اگر نور و اگر نیرانی

من و زهر تو که هم زهری و هم تریاقی
من و درد تو که هم دردی و هم درمانی

جلوه کن جلوه که هم ماهی و هم خورشیدی
باده ده باده که هم خلدی و هم رضوانی

من و نقش تو که هم صورت و هم معنایی
من و وصل تو که هم جانی و هم جانانی

من سیه روز و سیه کار و سیه اقبالم
تو سیه زلف و سیه چشم و سیه مژگانی

نه همین دانهٔ خال تو ره آدم زد
کز سر زلف سیه دامگه شیطانی

آه اگر بر دل دیوانه ترحم نکنی
تو که با سلسله زلف عبیر افشانی

گر دل از نقطهٔ خال تو بنالد نه عجب
عجب این است که در دایرهٔ امکانی

مگر ای زلف ز حال دلم آگه شده‌ای
که پراکنده و شوریده و سرگردانی

گر پریشان شوی از زلف پری رخساری
صورت حال فروغی همه یکسر دانی

فروغی بسطامی

مرا از خاک بیافرین

مرا از خاک بیافرین
و از روح خودت درون بریز
اکنون من یک آفریده ی عاشق هستم
مردی که ذاتش از روح توست
وتو خدای منی
و هر روز رسولانی عاشق را برایم می فرستی
من به کیش تو در آمدم
حتی اگر کفر باشد

نزار قبانی
مترجم : بابک شاکر

دیدگان تو در قاب اندوه

دیدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود
می رمیدی
می رهیدی
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
می کشیدی
می کشیدی

آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را

باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گر چه در پرنیان غمی شوم

سالها در دلم زیستی تو
آه ، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو

فروغ فرخزاد

رعیت حکومت تو

نمی خواهم فکر کنم
نه امروز
نه هیچ زمان دیگری
از امروز می خواهم با آغوش تو زندگی کنم
برای تو به کام تو
اگر عاشقی سکوت است من لال می شوم
اگر دوست داشتن اطاعت است
من رعیت حکومت تو می شوم
و محو در استبداد تو
آینه ها را از خانه دور می کنم
که دیده نشوم
می خواهم تنها تو را ببینم و
محو تو باشم

جمانة حداد شاعر لبنانی
ترجمه : بابک شاکر

قهر مکن ای فرشته‌روی دلارا

قهر مکن ای فرشته‌روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه‌موی فریبا
بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه‌ی خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله‌های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ این‌همه شیرین
‌چهره پر از خشم و قهر این‌همه زیبا

ناز تو را می‌کشم به دیده‌ی منت
سر به رهت می‌نهم به عجز و تمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
‌وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیبایی‌ام ، اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
از همه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنها تنها به عشق روی تو تنها

بوی بهار است و روز عشق و جوانی
‌وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
‌خنده‌ی گل را ببین به چهره‌ی گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا

ساقی من ، جام من ، شراب من امروز
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه چه زیباست از تو جام گرفتن
وز لب گرم تو بوسه‌های گوارا

لب به لب جام و سر به سینه‌ی ساقی
آه که جان می‌دهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه‌های دل‌انگیز
با تو نشستن بهار را به تماشا

فردا فردا مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن بس کن ز بی‌وفایی بس کن
بازآ بازآ به مهربانی بازآ

شاید با این سرودهای دلاویز
بار دگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو دل من
‌گردد امروز چون شکوفه‌ شکوفا

فریدون مشیری

تاثیر عشق

عشق
همانطور که تاج بر سرتان می گذارد
بر صلیب تان نیز می کشد
عشق
همانطور که شما را می پروراند
شاخ و برگتان را نیز میزند و هرس می کند
عشق
شما را چون خوشه های گندم دسته می کند
آنگاه می کوبدتان تا برهنه شوید
به غربال بادتان می دهد
تا که از پوسته آزاد شوید
سپس در آتش قدسیش گرمتان می کند
تا که نانی مقدس شوید برای ضیافت بزرگ خداوند
عشق با شما چنین میکند
تا رازهای دل خود را بدانید
و بدین سان به پاره ی از قلب بزرگ زندگی بدل شوید

جبران خلیل جبران

یارا حقوق صحبت یاران نگاهدار

یارا حقوق صحبت یاران نگاهدار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاهدار

در راه عشق گر برود جان ما چه باک
ای دل تو آن عزیزتر از جان نگاه دار

محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفتت حرمان نگاه دار

ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار

مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار

بازم خیال زلف تو ره زد خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاهدار

ای دل اگرچه بی سروسامان ترازتونیست
چون سایه سر رها کن و سامان نگاه دار

هوشنگ ابتهاج

بلور یخ زیر پا می شکند

بلور یخ زیر پا می شکند
آسمان رنگ به رخسار ندارد
چرا عذابم می دهی ؟
چه کرده ام با تو ، نمی دانم

مرا بکش اگر می خواهی
اما ستیزه جویی نکن
از من فرزندی نمی خواهی
و شعری نیز

آن گونه کن که می خواهی
من بر سر سوگند خود هستم
زندگیم برای توست اما این اندوه
با من تا گور خواهد بود

آنا آخماتووا

طنین گام تو در شب

طنین گام تو در شب
طنین گام تو در لحظه های آمدن تو
صدای جوشش خون است در سکوت رگ من
صدای رویش برگ است از درخت تن تو
ای همیشه عزیز ، ای همیشه از همه بھتر
تو از کدام تباری ؟
اگر ز نسل شبم من ، تو از سلاله ی صبحی
وگر ز پشت خزانم ، تو از نژاد بھاری
چه میشد اربه تو پیوند میزدم شب خود را
که تا سپیده ی من بردمد ز پیرهن تو
چه میشد ار به بھار تو میرسید خزانم
که تا درخت گل من بروید از چمن تو
ای نشاط زمین در شب تولد باران
ای چراغ گل زرد در طلوع بھاران
شنیدنی است ز لبھای سرخ گل ، سخن تو
طنین گام تو هر شب
به گوش میرسد از آستان آمدن تو
خوشا گذار تو بر من
خوشا گشودن دل بر صدای در زدن تو
خوشا طلوع تو در من
خوشا دمیدن خورشید عشق از بدن تو

نادر نادرپور

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند

داغ عشق تو نهان در دل و جان خواهد ماند
در دل این آتش جانسوز نهان خواهد ماند

آخر آن آهوی چین از نظرم خواهد رفت
وز پیش دیده به حسرت نگران خواهد ماند

من جوان از غم آن تازه جوان خواهم مرد
در دلم حسرت آن تازه جوان خواهد ماند

به وفای تو ، من دلشده جان خواهم داد
بی‌وفایی به تو ای مونس جان خواهد ماند

هاتف از جور تو اینک ز جهان خواهد رفت
قصهٔ جور تو با او به جهان خواهد ماند

هاتف اصفهانی

به هر که قصه ی دل گفتم دلش خون‌ست

به هر که قصه ی دل گفتم دلش خون‌ست

تو هم مپرس ز من تا نگویمت چون‌ست


منم که درد من از هیچ بی‌دلی کم نیست

تویی که ناز تو از هرچه گویم افزون‌ست


مگو که خواب اجل بست چشم مردم را

که چشم‌بندی آن نرگس پرافسون‌ست


همای وصل تو پاینده باد بر سر من

که زیر سایه ی او طالعم همایون‌ست


کنون که با توام ای کاش دشمنان مرا

خبر دهند که لیلی به کام مجنون‌ست


طبیب گو به علاج مریض عشق مکوش

که کار او دگر و کار او دگرگون‌ست


هلالی از دهن و قامتش حکایت کن

که این علامت ادراک طبع موزون‌ست

هلالی جغتایی

یک روز مدام عاشق شدم

یک روز مدام عاشق شدم
صبح زود عاشق بیدارشدم
تنم را عاشقانه آب زدم
گیسوانم را عاشقانه شانه زدم
و راه افتادم
در راه تمام درهای بسته عاشقم کرد
تمام کوچه های تنها
زیرآفتاب تابستان عاشقانه می رفتم
وگیسوانم را به تلالو خورشید می دادم
زیرآفتاب تابستان تنها بودم
برای یک روز مدام که عاشق بودم
به دریا رسیدم
ساحلی پر از صدفهای عاشق
پرنده های عاشق
تنها بودم
به آب زدم
اقیانوس هم عاشق شد
خیس شد
وخورشید هم کاری نکرد
وآنروز تمام شد
دراین غروب تنها نبودم

وفاء العمرانی شاعر معاصر مراکشی
مترجم : بابک شاکر

من مرده بودم

من مرده بودم
وتنم یخ کرده بود
ودستان سیاه شد ه بود
وچشمانم بسته بود
بعد ازاین یک روح سرگردان شدم
به تمام خانه های شهر سر می زدم
لبان تمام مردان عاشق را می بوسیدم
در جلد تمام معشوقه هایت حلول می کردم
وبا تمام سیگارهای دستت می سوختم
دود می شدم
من مرده بودم
وعکسم را بالای اتاقت ندیدم
مجبور شدم درجلد ماه بروم
تا مرا ببینی و
سرخ شوی
وازخجالت شاید که مردی
وروح شدی
وآنوقت دوباره تورا داشتم

ندی بوحیدر طربیه
برگردان : بابک شاکر