عشقست دایم کار من هر شب

از آن می خوردن عشقست دایم کار من هر شب
که بی من در خراباتست دایم یار من هر شب

بتم را عیش و قلاشیست بی من کار هر روزی
خروش و ناله و زاریست بی او کار من هر شب

من آن رهبان خود نامم من آن قلاش خود کامم
که دستوری بود ابلیس را کردار من هر شب

برهنه پا و سر زانم که دایم در خراباتم
همی باشد گرو هم کفش و هم دستار من هر شب

همه شب مست و مخمورم به عشق آن بت کافر
مغان دایم برند آتش ز بیت‌النار من هر شب

مرا گوید به عشق اندر چرا چندین همی نالی
نگار من چو بیند چشم گوهر بار من هر شب

دو صد زنار دارم بر میان بسته به روم اندر
همی بافند رهبانان مگر زنار من هر شب

سنایی غزنوی

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را

باز بر عاشق فروش آن سوسن آزاد را
باز بر خورشید پوش آن جوشن شمشاد را

باز چون شاگرد مومن در پس تخته نشان
آن نکو دیدار شوخ کافر استاد را

ناز چون یاقوت گردان خاصگان عشق را
در میان بحر حیرت لولو فریاد را

خویشتن بینان ز حسنت لافگاهی ساختند
هین ببند از غمزه درها کوی عشق آباد را

هر چه بیدادست بر ما ریز کاندر کوی داد
ما به جان پذرفته‌ایم از زلف تو بیداد را

گیرم از راه وفا و بندگی یک سو شویم
چون کنیم ای جان بگو این عشق مادرزاد را

زین توانگر پیشگان چیزی نیفزاید ترا
کز هوس بردند بر سقف فلک بنیاد را

قدر تو درویش داند ز آنکه او بیند مقیم
همچو کرکس در هوا هفتاد در هفتاد را

خوش کن از یک بوسهٔ شیرین‌تر از آب حیات
چو دل و جان سنایی طبع فرخ‌زاد را

سنایی غزنوی

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار

هیچ دانی که سر صحبت ما دارد یار
سر پیوند چو من باز فرود آرد یار

کاشکی هیچ‌کسی زو خبری می‌دهدی
تا از این واقعه خود هیچ خبر دارد یار

تو ببینی که مرا عشوه دهان خنداخند
سالها زار بگریاند و بگذارد یار

یارت ار جو کند خود چکند چون به عتاب
خون بریزد که همی موی نیازارد یار

انوری جان جهان گیر و کم انگار دلی
پیش از آن کت به همین روز کم انگارد یار

انوری

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را

ساقیا دل شد پر از تیمار پر کن جام را
بر کف ما نه سه باده گردش اجرام را

تا زمانی بی زمانه جام می بر کف نهیم
بشکنیم اندر زمانه گردش ایام را

جان و دل در جام کن تا جان به جام اندر نهیم
همچو خون دل نهاده ای پسر صد جام را

دام کن بر طرف بام از حلقه‌های زلف خویش
چون که جان در جام کردی تنگ در کش جام را

کاش کیکاووس پر کن زان سهیل شامیان
زیر خط حکم درکش ملک زال و سام را

چرخ بی آرام را اندر جهان آرام نیست
بند کن در می پرستی چرخ بی آرام را

سنایی غزنوی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

 نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

سنایی غزنوی

حسن تو عشق من افزون می‌کند

حسن تو عشق من افزون می‌کند
عشق او حالم دگرگون می‌کند

غمزه‌ای از چشم خونخوارش مرا
زهره کرد آب و جگر خون می‌کند

خندهٔ آن لعل عیسی دم مرا
هر دمی از گریه قارون می‌کند

بر تنم یک موی ازو آزاد نیست
من ندانم تا چه افسون می‌کند

حسن او در نرد خوبی داو خواست
خطش اکنون داو افزون می‌کند

انوری

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق

تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق

خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق

در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق

در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق

من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم
کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق

در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق

سنائی غزنوی

این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا

این نصیب از دولت عشق تو بس باشد مرا
گرنه عشقت سایه ی من شد چرا هر گه که من

روی برتابم ازو پویان زپس باشد مرا
هر نفس کانرا بیاد روزگار تو زنم

جمله ی عالم طفیل آن نفس باشد مرا
هر زمان زامید وصل تو دل خود خوش کنم

باز گویم نه چه جای این هوس باشد مرا
من کیم کاندیشه ی تو هم نفس باشد مرا

با تمنای وصال چون تو کس باشد مرا
گر بود شایسته ی غم خوردن تو جان من

سنائی غزنوی

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد

در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد

جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد

خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد

گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد

فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد

انوری

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی

ای سنایی چو تو در بند دل و جان باشی
کی سزاوار هوای رخ جانان باشی

در دریا تو چگونه به کف آری که همی
به لب جوی چو اطفال هراسان باشی

چون به ترک دل و جان گفت نیاری آن به
که شوی دور ازین کوی و تن آسان باشی

تا تو فرمانبر چوگان سواران نشوی
نیست ممکن که تو اندر خور میدان باشی

کار بر بردن چوگان نبود صنعت تو
تو همان به که اسیر خم چوگان باشی

به عصایی و گلیمی که تو داری پسرا
تو همی خواهی چون موسی عمران باشی

خواجهٔ ما غلطی کردست این راه مگر
خود نه بس آنکه نمیری و مسلمان باشی

سنایی غزنوی

از بس که کشیدم از تو بیداد

 از بس که کشیدم از تو بیداد
از دست تو آمدم به فریاد

فریاد از آن کنم که آمد
بر من ز تو ای نگار بیداد

داد از دل پر طمع چه دارم
بر خیر چرا کنم سر از داد

مردی چه طلب کنم ز آتش
نرمی چه طلب کنم ز پولاد

شادی ز دل منست غمگین
در عشق تو ای بت پری‌زاد

هرگز دل من مباد بی‌غم
گر تو به غم دل منی شاد

من جان و جهان به باد دادم
ای جان جهان ترا بقا باد

انوری

ساقیا می ده

ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست
وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست

پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا
سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست

با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا
چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست

عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان
زان که هر بیگانه‌ای شایستهٔ این نام نیست

خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما
کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست

تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا
کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست

هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای
دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نیست

جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی
عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست

سنایی غزنوی

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما

جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما

در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما

بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما

دردا و حسرتا که بجز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما

بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما

آن شد که غمگسار غم ما تو بوده‌ای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما

آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما

انوری

یار با من چون سر یاری نداشت

یار با من چون سر یاری نداشت
ذره‌ای در دل وفاداری نداشت

عاشقان بسیار دیدم در جهان
هیچ‌کس کس را بدین خواری نداشت

جان به ترک دل بگفت از بیم هجر
طاقت چندین جگرخواری نداشت

تا پدید آمد شراب عشق تو
هیچ عاشق برگ هشیاری نداشت

دل ز بی‌صبری همی زد لاف عشق
گفت دارم صبر پنداری نداشت

بار وصلش در جهان نگشاد کس
کاندرو در هجر سرباری نداشت

درد چشم من فزون شد بهر آنک
توتیای از صبر پنداری نداشت

انوری

دام بلای تو

باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر    
بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر


زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان    

بر امید دانه در دام او افتادیم ای پسر


گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار    

گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر


تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو    

همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر


از هوس بر حلقه‌ی زلفین تو بستیم دل    

تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر

سنایی غزنویی

غم عاشقی

عاشق مشوید اگر توانید
تا در غم عاشقی نمانید

این عشق به اختیار نبود
دانم که همین قدر بدانید

هرگز مبرید نام عاشق
تا دفتر عشق بر نخوانید

آب رخ عاشقان مریزید
تا آب ز چشم خود نرانید

معشوقه وفا به کس نجوید
هر چند ز دیده خون چکانید

اینست رضای او که اکنون
بر روی زمین یکی نمانید

اینست سخن که گفته آمد
گر نیست درست بر مخوانید

بسیار جفا کشید آخر
او را به مراد او رسانید

اینست نصیحت سنایی
عاشق مشوید اگر توانید

سنایی غزنوی

بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست

بازماندم در غم و تیمار او تدبیر چیست
بازگشتم عاجز اندر کار او تدبیر چیست

باز خون عقل و جانم ریخت اندر عشق او
دیدهٔ شوخ‌کش خونخوار او تدبیر چیست

باز بار دیگرم در زیر بار غم کشید
آرزوی لعل شکربار او تدبیر چیست

پیش از این عمری به باد عشق او بر داده‌ام
بازگشتم عاشق دیدار او تدبیر چیست

در میان محنت بسیار گشتم ناپدید
از غم و اندیشهٔ بسیار او تدبیر چیست

شیوهٔ عهدش دگر با انوری بخرند باز
خویشتن بفروخت در بازار او تدبیر چیست

انوری

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

سنایی غزنوی

مهرت به دل و به جان دریغست

مهرت به دل و به جان دریغست
عشق تو به این و آن دریغست

وصل تو بدان جهان توان یافت
کان ملک بدین جهان دریغست

کس را کمر وفا مفرمای
کان طرف بهر میان دریغست

با کس به مگوی نام تو چیست
کان نام به هر زبان دریغست

قدر چو تویی زمین چه داند
کان قدر به آسمان دریغست

در کوی وفای تو به انصاف
یک دل به هزار جان دریغست

انوری

ساقیا دانی که مخموریم

ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را


میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر

خام در ده پخته را و پخته در ده خام را


قالب فرزند آدم آز را منزل شدست

اندوه پیشی و بیشی تیره کرد ایام را


نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود

ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را


قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود

کار کار خویش دان اندر نورد این نام را


تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم

ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را

سنایی غزنوی