معشوقه به رنگ روزگارست

معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست

برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست

بس بوالعجب و بهانه‌جویست
بس کینه‌کش و ستیزه‌کارست

این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست

بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست

در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست

ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست

امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست

هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست

بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست

انوری

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی

الا ای نقش کشمیری الا ای حور خرگاهی
به دل سنگی به بر سیمی به قد سروی به رخ ماهی

شه خوبان آفاقی به خوبی در جهان طاقی
به لب درمان عشاقی به رخ خورشید خرگاهی

خوش و کش و طربناکی شگرف و چست و چالاکی
عیار و رند و ناپاکی ظریف و خوب و دلخواهی

ز بهر چشم تو نرگس همی پویم به هر مجلس
ندیدم در غمت مونس به جز باد سحرگاهی

مرا ای لعبت شیرین از آن داری همی غمگین
که از حال من مسکین دلت را نیست آگاهی

چو بی آن روی چون لاله بگریم زار چون ژاله
کنم پر نوحه و ناله جهان از ماه تا ماهی

گهی چهره بیارایی گهی طره بپیرایی
ز بس خوبی و زیبایی جمال لشکر شاهی

سنایی غزنوی

تا دل مسکین من در کار تست

تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست

جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست

با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست

دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست

شایدم گر جان و دل از دست رفت
ایمنم اندی که در زنهار تست

انوری

زان چشم پر از خمار سرمست

زان چشم پر از خمار سرمست
پر خون دارم دو دیده پیوست

اندر عجبم که چشم آن ماه
ناخورده شراب چون شود مست

یا بر دل خسته چون زند تیر
بی دست و کمان و قبضه و شست

بس کس که ز عشق غمزه‌ی او
زنار چهار کرد بر بست

برد او دل عاشقان آفاق
پیچند بر آن دو زلف چون شست

چون دانست او که فتنه بر خاست
متواری شد به خانه بنشست

یک شهر ازو غریو دارند
زان نیست شگفت جای آن هست

دارند به پای دل ازو بند
دارند به فرق سر ازو دست

تا عزم جفا درست کرد او
دست همه عاشقانش بشکست


سنایی غزنوی

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا

تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتن‌داری مرا

سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا

ساقی عشق بتم در جام امید وصال
می گران دادست کارد آن سبکساری مرا

زان بتر کز عشق هستم مست با خصمان او
می‌بباید بردن او مستی به هشیاری مرا

زارم اندر کار او وز کار او هر ساعتی
کرد باید پیش خلق انکار و بیزاری مرا

این شگفتی بین و این مشکل که اندر عاشقی
برد باید علت لنگی و رهواری مرا

انوری

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد

معشوق به سامان شد تا باد چنین باد
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین باد


زان لب که همی زهر فشاندی به تکبر

اکنون شکر افشان شد تا باد چنین باد


آن غمزه که بد بودی با مدعی سست

امروز بتر زان شد تا باد چنین باد


آن رخ که شکر بود نهانش به لطافت

اکنون شکرستان شد تا باد چنین باد


حاسد که چو دامنش ببوسید همی پای

بی سر چو گریبان شد تا باد چنین باد


نعلی که بینداخت همی مرکبش از پای

تاج سر سلطان شد تا باد چنین باد


پیداش جفا بودی و پنهانش لطافت

پیداش چو پنهان شد تا باد چنین باد


چون گل همه تن بودی تا بود چنین بود

چون باده همه جان شد تا باد چنین باد


دیوی که بر آن کفر همی داشت مر او را

آن دیو مسلمان شد تا باد چنین باد


تا لاجرم از شکر سنایی چو سنایی

مشهور خراسان شد تا باد چنین باد

سنایی غزنویی

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را


بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

انوری

جام می پر کن

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست


ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست


ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست


دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست

سنایی غزنوی