من نفهمیدم چرا می نویسم
از خودم می گویم
یا از دنیا
برای خودم می نویسم
یا برای دیگران
اینقدر فهمیدم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر
بیژن جلالی
آرزویم مردن در صدای تو بود
یا رفتن با صدایت
یا خاموش شدن در صدایت
صدای تو چون باد گذشت
و من به دامن تاریکی
آویختهام
بیژن جلالی
کیمیاگری چیره دست
ستاره مرا
به آسمان تو دوخته است
و فرشته ای بی نام و نشان
بال مرا
به دست های تو بسته است
هم از این روست
که در فصل های جادویی
خیل پرندگان دریایی
از منظر
چشم های من
در هوای آسمان تو
پرواز خواهند کرد
بیژن جلالی
در میان راه
از
پنهان در مویی و ریشی بلند
با دستانی به شکل شاخه
نشان تو را گرفتم
گفت:
آن جا که شعر از رفتن می ایستد
او آغاز می شود
کیکاووس یاکیده
من از قفس تنهایى خویش
بیرون نخواهم آمد
ولى در این تنهایى
جهان با من است
و من بیهوده
در ماوراء جهان
جهانى دیگر را
آرزو مى کنم
بیژن جلالی
همیشه منتظرت هستم
خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین
کیکاووس یاکیده
بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پر از حس های خوبند
پر از حرفهای نگفته اند
چه هستند ، هستند
و چه نیستند ، هستند
یادشان
خاطرشان
حس های خوبشان
آدمها
بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف هست
پر از مرهم به هر زخم است
بیژن جلالی
باران می شوم
و در خود می بارم
خورشید می شوم
و در خود می تابم
سبزه می شوم
و در خود می رویم
باد می شوم
و در خود می وزم
خاک می شوم
و در خود فرو می افتم
شب می شوم
و بر خود سایه می افکنم
عشق می شوم
و در خود بر تنهایی خود
می گریم
بیژن جلالی
تـن تـو چـون خـوشه ها
بـر دستـان من شکـفت
تـن تـو چـون گـیاه
در دست های مـن روئـید
و خـوشه کـرد و روشن شد
بـعد افـسرد
و تـاریک شد
ایـنک بـه یـاد تـو گـلهای غـروب
خـاموش و عـطر آگـین هستند
بیژن جلالی
و تو مرا با روحانیت شانههایت میپرورانی
و من قالب زیبای تو را در جاودانیترین جای قبلم
جاودانی میکنم
از اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره است
باک نداریم
من به فروغ تن اندوهگین تو مینگرم
و تو به آتش بازی قلب من خیره میشوی
سرتاسر این پهنه درد پر از سکوت است
فقط قلبهای ما است که میخواند
در کنار رودی از مرگ به زندگی میاندیشم
بیژن جلالی
تمام پروانهها قاصدک بودند
به هر قاصدکی
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد
تمام پروانهها
ادای چشمان تو را
در میآورند
چون بغض مرا دوست دارند
کیکاووس یاکیده
هزار سال پیرتر شده ام
نمی دانم بوسه تو مرا
هزار ساله کرد
یا زمین هزار بار بیشتر
به دور خورشید گشته است
بیژن جلالی
چون جوانی که دیده به عشق میگشاید
از جوانی خود سرمست بودم
و سراپای ترا غرق بوسه میساختم
این داستان گذشتهایست
که هرگز فراموش نمیکنم
==========
شعری عاشقانه برایت میگویم
تا عاشق تو بشوم
حرفهای عاشقانه را به فال نیک
خواهم گرفت
و سایه تو را با شعرم گول زدم
و دلم میخواهد که خودم نیز
گول شعرم را بخورم
هر شب که می خوابم
می گویم
صبح که آمدی با شاخه ای گل سرخ
وانمود می کنم
هیچ دلتنگ نبودم
صبح که بیدار می شوم
می گویم
شب با چمدانی بزرگ می آید
و دیگر
نمی رود
کیکاووس یاکیده
باران که می بارد
تمام کوچه های شهر
پر از فریاد من است
که می گویم
من تنها نیستم
تنها منتظرم
تنها
کیکاووس یاکیده
تا چند در هوای تو
دلم را رها کنم
و تا چند در جای پایت
بذر عشق بیافشانم
و تا چند در سراب چشمانت
آه و افسوس بدارم
بیژن جلالی
لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می کند
از پیش چشمان خیره ی من گذشت
و من به یک باره
زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم
بیژن جلالی