چقدر می ترسم

بایگانی‌های عبدالله پشیو | آنتی مانتال

چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
خبری بد را با خود داشته باشی

چقدر می ترسم
وقتی در آغوشت می گیرم
بوی غریبی با خود داشته باشی

چقدر می ترسم
وقتی که باز می گردم
دستور زبان چشمانت
را با هجایی دیگر بخوانم

چقدر می ترسم
نیاز و گرمی دستانت
مانند وقتی که تو را ترک کردم نباشد

و بیش از هر چیز
همه کسم ، همراهم
چقدر می ترسم
وقتی که بر می گردم
تو خود باشی و من دیگری

عبدالله پشیو شاعر کرد زبان
مترجم : آوات

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم آینه ای پیش روی آینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

حسین منزوی

محبوب من اگر در زندگی‌ِ من نبودی

محبوب من
اگر در زندگی‌ِ من نبودی
بانویی چون تو را خلق می‌کردم
که قامت‌اش چون شمشیر، زیبا و کشیده
و چشمان‌اش چون آسمانِ تابستان زلال باشد

صورت‌اش را روی برگ درختان نقش می‌زدم
و صدایش را بر برگ درختان
حک می‌کردم
موهایش را کشتزاری از ریحان
کمرگاه‌اش را از شعر
و لب و دهان‌اش را جامی عطرآگین می‌ساختم
و دستان‌اش را
چونان کبوتری که آب‌ را نوازش می‌کند
و ترسی از غرق شدن ندارد

تمام‌ طول شب را بیدار می‌ماندم
تا لرزش گردن‌بند و موسیقی گوش‌واره‌اش را ترسیم کنم

اگر در لوح سرنوشت‌ام نبودی
تو را به گونه‌ای چنین می‌آفریدم
تکه‌ای از ماه را قرض می‌گرفتم
مشتی صدفِ دریا و روشنای سحر
دریا ، مسافران و سفر را وام می‌گرفتم
ابر را برای چشمان‌ات می‌‌کشیدم
و با باران می‌رقصیدم

اگر در واقعیت نبودی
ماه‌ها و ماه‌ها به پیشانی بلند
لب‌های کشیده‌ات و انگشتان‌ات می‌پرداختم

محبوب من
بانویی چون تو را می‌کشیدم بلور دست
و در میان مژگان‌اش دو ستاره‌ی درخشان می‌‌نشاندم

اما محبوب من
چه کسی به‌سان توست ؟
کجا خواهد بود ؟
کجا ؟ کجا ؟

نزار قبانی
مترجم : طیبه بهشتی معز

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست

روی تو کس ندید و هزارت رقیب هست
در غنچه‌ای هنوز و صدت عندلیب هست

گر آمدم به کوی تو چندان غریب نیست
چون من در آن دیار هزاران غریب هست

در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست

آن جا که کار صومعه را جلوه می‌دهند
ناقوس دیر راهب و نام صلیب هست

عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست

فریاد حافظ این همه آخر به هرزه نیست
هم قصه‌ای غریب و حدیثی عجیب هست

حافظ

مغرور باش

مغرور باش مغرور باش
هر چه ستم کنی
باز هم در جان و تن‌ام
فرشته می‌مانی
و آن‌طور که عشق‌مان برای‌مان رقم زده است‌
تو را خواهم دید
نسیم‌ات ، عنبر
سرزمین‌ات ، شکّر
و من
دوست‌ات دارم بیش‌تر
                                 
محمود درویش
مترجم : صالح بوعذار

باران زیباست

باران زیباست
باران نامها را می شوید
و همه بی نام می شوند
آن وقت
تو برای من می شوی
من برای تو
و ما برای تمام دنیا

باران زیباست
باران دلها را می شوید
آن وقت دل تو برای من می شود
دل من برای تو
و دل ما برای تمام دنیا

باران زیباست
باران آرزوها را می شوید
آن وقت آرزوی من برای تو می شود
آرزوی تو برای من
و آرزوی ما برای تمام دنیا

باران زیباست
باران دنیا را می شوید
آن وقت تمام دنیا برای ما می شود
و ما برای تمام دنیا
باران خاطره ها را می شوید
آن وقت
من و تو
تمام دنیا
خاطره باران می شویم

شیرزاد حسنی

غمگینت خواهند کرد

غمگینت خواهند کرد
بسیار هم غمگین
آن زمان است
که مرا به‌خاطر خواهی آورد

جمال ثریا  
مترجم : فرید فرخ‌زاد

دور از چشم شیطان

نمی خواهم
نه بهشت را و نه اردیبهشت را
سیب را می چینم
و با تو
به زمین می آیم
تا به دور از چشم های شیطان
دوستت بدارم

مریم ملک دار

نگاه تو

وقتی یک نگاهت
که در چنگ‌ام می‌گیرد
معتبرتر از شعر من است
همجواری دست ات
بیش از کار روزانه‌ام می‌ارزد
طنین صدایت
بیش از آن چیزی‌ست
که بدان پرداخته‌ام
و دوباره خواهم پرداخت
گیرم که خطرآفرین باشد

آنگاه آشفته
برمی‌خیزم
سرم گیج می‌خورد
زیرا هیچ نمی‌بینم
جز تو را و تو را و تو را
نزدیک و نزدیک‌تر
و هنگامی که چشم‌هایم را فرو می‌بندم
تو را می‌نگرم
همچنان واضح‌تر
و کماکان نزدیک‌تر
و سرم گیج می‌خورد
بیش‌تر از پیش

اریش فرید
مترجم : علی عبداللهی

میان تاریکی تو را صدا کردم

میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیاله شیر
میان دستم بود
نگاه  آبی ماه
به شیشه ها می خورد
ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چو دود می لغزید
به روی پنجره ها
تمام شب آنجا
میان سینه ی من
کسی ز نومیدی
نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست
کسی تو را می خواست
دو دست ِ سرد او را
دوباره پس می زد
تمام شب آنجا
ز شاخه های سیاه
غمی فرو می ریخت
کسی ز خود می ماند
کسی ترا می خواند
هوا چو آواری
به روی او می ریخت
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد ِ بی سامان
کجاست خانه ی باد ؟
کجاست خانه ی باد ؟

فروغ فرخزاد

زیباتر هستی

از هر آن‌چه شادی نداشته‌ام
زیباتر هستی
از اندوه بی‌اندازه‌ام
زیباتر هستی
از گل‌های ستاره
بر پیراهن آسمان
زیباتر هستی
از پاکیزگی نهاده
در سرشت سپیده‌دم
زیباتر هستی
از تأخیر آرزو
زیباتر هستی
از همه‌ی معشوقه‌ها
که در هزار توی شب پنهان‌اند
و چشم خورشید
به آن‌ها نیفتاده
زیباتر هستی
از دوست دارمِ من
زیباتر هستی
از خود من
زیباتر هستی
از چنان
که تو را می‌خواستم
زیباتر هستی
از زیبایی خود
زیباتر هستی
از خود زیبایی
زیباتر هستی

منیر مؤمن شاعر بلوچستان پاکستان
مترجم : محمدعلی گله‌بچه و سمیه نازدم

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

خواجوی کرمانی