میانِ هرنفسی که می کشم
همهمه ای ست که از همه پنهان
از تو چه پنهان
میانِ هر نفسی که می کشم
تو هستی
که می کِشم تو را
که می کُشی مرا
کامران رسول زاده
دوستم بدار
نه با تبسمی عاشقانه و هدیه ای به رسم تولد
نه با نوشتن نامم در خاطراتت
و نه با ترسیم تصویرم بر دیوار اتاقت
دوستم بدار
نه در نوازش نغمه ی گیتارم
و نه در غزل های بیقراری که بر دلم ، ذوقِ گفتن است
دوستم بدار
همانگونه که هستم
جلیل صفربیگی
هر چیزی را می توانی پاره کنی و
دور بیاندازی
اما روزی داخل کتابی
نامه ایی یا عکسی پنهان شده
غافگیرانه به تو شلیک می کند
تو خواهی مرد
اما خاطره ها ابدی اند
کادیر آیدمیر
مترجم : مجتبی نهانی
ای آفتابگردان ، گلهای عاشقان
کاینسان تمامِ عمر ، به خورشید خیرهاید
یک لحظه
گوشِ خویش
بدین حرف واکنید
من در مدارِ خویش
هرگز قدم برون نَنَهم از طریقِ عشق
حتّی اگر شما
همه
یکروز
خسته شوید و شیوهی خود را رها کنید
شفیعی کدکنی
شب از آنجایی شروع میشود
که موهایت را باد
دانه دانه پریشان میکند
و ناگهان
دستم را سرنوشت از گریبانت
رها میکند
بدون تو
همان درخت ایستاده در دشتم
که باد
آخرین برگش را تکانده است
آرام آرام
به خواب عمیقی فرو میروم
که سالها پیش زنی زنده گیام را
به دریا ریخت
و ماهیان در خونم شناور شدند
ادامه مطلب ...
دل ز بی عشقی به جان آمد چه شد جانان من ؟
کو طبیبی تا ز بی دردی کند درمان من
سخت تاریک است زندان حیات ، ای شمع عشق
پرتوی افکن دو روزی باز بر زندان من
چشم مستی کو ؟ که برقی افکند در خرمنم
تاب زلفی کو که تا بازی کند با جان من
سخت از این بی دولتی آلوده دامن گشته ام
عشق کو ؟ آن آتش جان من و دامان من
لاله ی صحرائیم لطف من از داغ دل است
مرغک دریاییم جان من و طوفان من
شیخ را هم میهمان کردم دمی ننشسته رفت
جغد را هم دل گرفت از خانه ی ویران من
دیگر ای دل هیچ لطفی نیست در این سر گذشت
زودتر آسوده شو ای روح سرگردان من
گر چه روز و شب به من بیدادها کردی ، جهان
عاشقم کن باز وزین سودا بده تاوان من
عماد خراسانی
با گذر زمان روزها کوتاه می شوند
می خواهد باران ببارد
درب خانه ام با آغوشی باز
در انتظار توست
چرا این قدر دیر کردی ؟
در سفره ام فلفل سبز ، نمک و نان دارم
شرابی را که در کوزه ام برایت نگه داشته بودم
به تنهایی تا نیمه سر کشیدم
در حالی که چشم به راهت بودم
چرا این قدر دیر کردی ؟
اما این میوه های آبدار و شیرین
تازه و رسیده بر شاخه هایشان آویزانند
قبل از این که کسی بچیندشان
داشتند بر خاک می افتادند
اگر کمی بیشتر دیر می کردی
ناظم حکمت
مترجم : مجتبی نهانی
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمیرود از سر هوای یار
بستان بی مشاهده دیدن مجاهدست
ور صد درخت گل بنشانی به جای یار
ای باد اگر به گلشن روحانیان روی
یار قدیم را برسانی دعای یار
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشهای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
سعدی
ای مرد
که از میان مه و ابرهای خواب و رویا پدید میایی
خانه ی آروزها را در می کوبی
مرا که بر بالش دلتنگی خمیازه می کشم
غافلگیر میکنی
بر درگاه انتظار من
از اندوه کهنه ات
برهنه می شوی
و چشم به راه طلوع ماه می مانی
که مرا از مرگ به سوی خویش گمراه کنی
باسلامی فیروزه ای
و بوسه های احتمالی
به من بگو
پیش از انکه عاشق شکوفه ی لیمو شوی
بگو ای همراه خواب هایم
ای آکنده از عطر دریا
کیستی ؟
ریتا عوده
مترجم : سودابه مهیجی
مبدأ تاریخ من
این سفر توست
فصل های تقویم من
از این به بعد
با سفرهای تو
تغییر می کند
تقویم من
یک ماه دارد
که تویی
وقتی قرار است بیایی
روزها
معکوس می گذرد
وقتی قرار است بروی
روزها
باز هم معکوس می گذرد
تقویم من
معکوس هجریِ قمریست
تقویم من
زندگی توست
افشین یداللهی
از من نشانی تو را پرسیدند
زبانم بسته شد
راه را فراموش کردم
تمام درختان ایستاده نشانی تو بود
همه سنگهای زمین آواره تو بودند
هیچ جای زمین به یادم نبود
کنار تو بوده باشم
تنها باید کوه ها را
دریاها را
و صحراهای آواره را
به آنها نشان بدهم
زمان تمام شدنی نیست
تو در زمانی فراموش شدی
که من نبودم
آنها نشانی تو را خواهند یافت
خودت را آواره نکن
آسمان جای عاشقان است
محمود درویش
مترجم : بابک شاکر
چون عشق را در دفترم نوشتم
دیگر نتوانستم آن را پاک کنم ، نشد
سه نکته را در قالب سه درس آموختم
درس اول
بیهوده عشق را روی کاغذ اسیر نکن
و به صلابه نکش
که اسیرت می کند و به صلابه ات می کشد
درس دوم
چون عشق را در گوشه ای نوشتی
سعی بر پاک کردن آن مکن که نمی توانی
پس اسیریات مبارک
درس سوم
چون که اسیر شدی و به قفس افتادی ، نمیر
بمان و دنیا را از درون قفس تماشا کن
دنیا از دید یک زندانی ابدی تماشاییست
سیدعلی صالحی
بیهوده که عاشقت نیستم
دیگران گونههای گلگونم را میخواهند تو حتی
موهای سفیدم را هم دوست داری
بیهوده که عاشقت نیستم
دیگران تنها لبخندم را میخواهند تو حتی
اشکهایم را هم دوست داری
بیهوده که عاشقت نیستم
دیگران تنها سلامتیام را میخواهند تو حتی
مردنم را هم دوست داری
هان یونگ اون
ترجمه : سینا کمال آبادی
دوست داشتنت
مثل خریدن هر روز عطر تازهایست
دیوارهای خاکستری شهر را
رنگی تر دیدن
و موها را شکل دیگری شانه زدن
وقتی دوست دارمت
پنجره ام را باز میگذارم
تا گنجشکها در اتاقم جشن بگیرند
و با محبوبشان روی میز من
قرار ملاقات بگذارند
وقتی دوست دارمت
اتاقم هتل پرندگان میشود
زمان در من میایستد
مکانها تغییر میکنند
و هر روز به زبان تازهای
حرف میزنم
آواز میخوانم
و میرقصم
با پرندگان و گیاهان و اشیا
وقتی دوست دارمت
زیباترم، آرامترکه هر صبح
بر سر کلاس صبر حاضر میشوم
با پاهای برهنه در برف قدم میزنم
و زندگیام شیوهی دیگری دارد
شعرهایم را با مداد رنگی مینویسم
و به جای حروف از تصاویر گلها
زخمها و بوسهها بهره میبرم
تنها دوست داشتن تو
اهمیت دارد
که جهان مرا تغییر میدهد
چه اهمیتی دارد
که دوستم بداری
یا نه ؟
هادی خوانساری
من فرزند عشقم
مرا نجوا کردهاند
بوسیدهاند
مرا زیر پوست یکدیگر
به ناخن خراشیدهاند
مرا زیر لب گفتهاند
نفس کشیدهاند
در بستر عاشقان
چیزی هست برتر از خیال
مرا به گرمی ساختهاند
به نرمی پرداختهاند
چرا که دل با یکدیگر داشتند
عاشق بودند
مرا که آوردند
نوازشم کردند
تا نابود نشوم
در خطر اولین شبیخون خویش
و من در وجود مادر رخنه کردم
و در این راه
میلیونها برادر از دست رفته
زندگی را به من هدیه کردند
من تنها یادگار آنها هستم
و بازماندهی عشق زینا و الکساندر
نمیتوانم زنده نباشم
دوست نداشتن حتی در خیال من نیست
بی آن که نشانی به پیشانی کسی باشد
آدمیان تقسیم میشوند به
فرزندان عشق
و بی عشقی
فرزندان مستی ، تجاوز
و بیاعتنایی
هیچ گناهکاری وجود ندارد
ای طبیعت آدمی را از نفرین رها کن
پدر ، کیست خدای لاک پشتها ؟
پدر ، آتلانتیس کجا سر به نیست شد ؟
پدر، عمو بولات الان کجاست ؟
پدر تو واقعا مادر را دوست داری ؟
پسر من همتای من ، مدام سوال میکند
فرزندم
تندیس یادبود عشقم
اکنون هم قامت من است
من لحظهی اشتعال دو روح بودم
آن دم که در جسمی با هم روبرو شدند
میخواهم ذرهای عشق هدیه کنم
به آنان که عشق را نشناختد
من فرزند عشقم
از این است که حسادت
اطراف من بسیار است
و اما عشق حتی اگر یکی
و تنها در روسیه باشد
برای تمام بشریت کافی است
یوگنی یفتوشنکو
ترجمه : نسترن زندی
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی تو
آغاز می شود
آفتاب سرگشته وپرسان
تا مرا کنار کدام سنگ
تنها باید به تماشای سوسنی نوزاد
به نخستین دره سرگشتی هام
در اندیشه تو ام
که زنبقی به جگر می پروری
و نسترنی به گریبان
که انگشت اشاره ات
به تهدید بازیگوشانه
منقار می زند به هوا
و فضا را
سیراب می کند از شبنم و گیاه
سپیده که سر بزند خواهی دید
که نیست به نظر گاه تو آن سدر فرتوتی که هر بامداد
گنجشکان بر شاخساران معطرش به ترنم
آخرین ستارگان کهکشان شیری را
تا خوابگاه آفتابیشان
بدرقه می کردند
سپیده که سر بزند
نخستین روز روزهای بی مرا
آغاز خواهی کرد
مثل گل سرخ تنهایی
آه خواهی کشید
به پروانه ها خواهی اندیشید
و به شاخه سدری
که سایه نینداخته بر آستانه ات
منوچهر آتشی
چشمهایم را میبندم و جهان سراسر فرو میریزد
پلک هایم را باز میکنم و همه چیز دوباره جان میگیرد
گمان میکنم در ذهن خودم ساخته باشمات
ستارهها هنوز در رقصاند ، آبی ، قرمز
و سیاهی مطلق هجوم میآورد
چشمهایم را میبندم و جهان سراسر فرو میریزد
خواب دیدم مرا به بستر بردی ، طلسم شدم
برایم آوازی خواندی ، جادو شدم
و مرا بوسیدی ، دیوانه شدم
گمان میکنم در ذهن خودم ساخته باشمات
خدا از آسمان سقوط میکند ، جهنم آتش میگیرد
مردان خدا ، مردان شیطان خروج میکنند
چشمهایم را میبندم و جهان سراسر فرو میریزد
خیال کردم دوباره میآیی ، گفته بودی که میآیی
اما پیر میشوم ، و نامت را از یاد میبرم
گمان میکنم در ذهن خودم ساخته باشمات
کاش عاشق مرغ تندر بودم
دست کم بهار که میآید دوباره غوغا میکند
چشمهایم را میبندم و جهان سراسر فرو میریزد
گمان میکنم در ذهن خودم ساخته باشمات
سیلویا پلات
ترجمه : سینا کمال آبادی
دود از دلم برآمد ، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی ؟ بگشای مشکلم را
پایم به گل فروشد ، تا چند سر کشیدن ؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت ، چون دید قاتلم را
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را
وقتی که مرده باشم ، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را
عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
اوحدی مراغه ای