دل ز بی عشقی به جان آمد چه شد جانان من ؟

دل ز بی عشقی به جان آمد چه شد جانان من ؟
کو طبیبی تا ز بی دردی کند درمان من

سخت تاریک است زندان حیات ، ای شمع عشق
پرتوی افکن دو روزی باز بر زندان من

چشم مستی کو ؟ که برقی افکند در خرمنم
تاب زلفی کو که تا بازی کند با جان من

سخت از این بی دولتی آلوده دامن گشته ام
عشق کو ؟ آن آتش جان من و دامان من

لاله ی صحرائیم لطف من از داغ دل است
مرغک دریاییم جان من و طوفان من

شیخ را هم میهمان کردم دمی ننشسته رفت
جغد را هم دل گرفت از خانه ی ویران من

دیگر ای دل هیچ لطفی نیست در این سر گذشت
زودتر آسوده شو ای روح سرگردان من

گر چه روز و شب به من بیدادها کردی ، جهان
عاشقم کن باز وزین سودا بده تاوان من

عماد خراسانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.