عاشق که می شوی

عاشق که می شوی
تمام جهان نشانه معشوقه ات دارند
یک موسیقی زیبا
یک فنجان قهوه ی تلخ
یک خیابان خلوت و ساکت
به آسمان که نگاه می کنی
کبوترانی که پرواز می کنند
همه تو را امید می دهند
حتما که نباید هدهد خبری بیاورد
گاهی کلاغی هم از معشوقه ات پیام دارد
جهان عاشقی زیباست  آنقدر زیباست
که آواره شدنش هم زیباست
مردن در عاشقی هم زیباست

محمود درویش
مترجم : بابک شاکر

تاریخ عاشقانه ها

تاریخ به دو قسمت تقسیم می شود
تاریخ قبل از تو
و تاریخ بعد از تو
تاریخ قبل از تو را به یاد ندارم
زیرا زیستن بعد از تو شروع شد
شعرها بعد از تو زاده شدند
صداها، رنگها و عطرها
بعد از تو معنا پیدا کردند
تاریخ بعد از تو
تاریخ عاشقانه هاست

علی اسکندرپور ( هادی )
کتاب به نام آزادی

تو زیباترین و باارزش ترین زن دنیا هستی

  آیا به حرفم شک می کنی وقتی می گویم
که تو زیباترین و باارزش ترین زن دنیا هستی
آیا به این شک داری
و  هم چنین مهم ترین زن دنیا
آیا به حرفم شک داری

آیا به این شک داری که ورود تو به قلب من
باشکوه ترین روز و بهترین خبر در تاریخ تمام جهان بود
آیا به این شک داری که تو وجود وتمام زندگی من هستی
و من از چشمان تو آتش عشق را دزدیدم
 و حاضر شدم که برای به دست آوردنت
خطرناک ترین کارها را انجام بدهم
ای گل وبوی خوش و یاقوت و ملکه و قانون زندگی و خوبی در بین تمام ملکه های جهان

ای ماه من
که هر غروب از لابه لای کلمه هایم متولد می شوی
تو آخرین سرزمینی هستی
که من قبرم را در آنجا بنا خواهم کرد و در آنجا مدفون خواهم شد
و تمام کتاب های عشقم را در آنجا منتشر خواهم کرد


ادامه مطلب ...

تو گل من بودی

چقدر خوب بود
تـــو گل من بودی
هر روز به تو آب می‌دادم 
علف چرک های تو را
می شستم‌ و به بوی تنت
مغرور می‌شدم
شب‌ها کنار لب ات
رویا بو می‌کردم ‌‌‌و
روزها ، حسادت دنیا را

چقدر خوب بود
تـــو گل من بودی
برای تـــو
 یک گلدان کوچک زیبا می‌ساختم
یک باغچه و حوضی پر از انار
خوابت را
کنار پنجره آفتاب می‌دادم‌‌و
برای صبحانه‌ات ، هوای تازه شمال می‌خریدم
چقدر خوب بود
تـــو گل من بودی
 
افشین صالحی

آه ای عشقِ بزرگ

انتظار نداشته باش حال که می روم
پشت سر را نگاه کنم
با آنچه برایت جا گذاشته ام بمان
با آن عکس حزن انگیزِ من قدم بزن

بر این جاده بمان
شب برای تو نزول کرده
شاید سپیده دم
یکدیگر را بازیافتیم
آه ای عشقِ بزرگ
ای معشوقه ی کوچک

پابلو نرودا
ترجمه : بابک زمانی

به گل سرخ

آه ، ای هستیِ باسخاوت
ای گلِ سرخ

کاین چنین عطرِ خود می‌فشانی
هیچ می‌دانی ، ای دوست ، ای دوست
زیر این آسمان
روی این خاک
روزکی بیشتر زین نمانی ؟

آری ، این دانم و نیک دانم
کاندرین فرصتِ ناگهانی
هیچ کس نیست
جاودانی
لیک در خاطرِ روزگاران
آن بمانی که بی‌شک همانی

شفیعی کدکنی

امر می کند

امر می کند که خرامان بیا
بخند و بیا
رقصنده بیا
امر می کند در آغوش من بیا
زنانه بیا
او همیشه تازیانه به دست دارد
وجهان را در دستهای خودش می بیند
او یک گلوله تفنگ است
یک خنجر تیز
و زندانی پر از سگهای نگهبان
امر می کند
و انتخاب می کند
راه نمی رود
زیرا برای راه رفتن باید امر کند
زیرا به خودش نمی تواند امر کند
در انتظار ایستاده ام که امر کند
و مرا بخواند
تا آخرین قصه زندگی او را بنویسم
اگر مرا بخواند

مرام المصری
مترجم : بابک شاکر

یار گمشده

گر چشم دل بر آن مه‌ِ آیینه رو کنی
سیرِ جهان در آینه ی روی او کنی

خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود
کایینه اش به اشک صفا شستشو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن
فریاد از تو گل که به هر خار خو کنی

دل بسته ام به باد به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد
خود را بجوی سایه اگر جست و جو کنی

هوشنگ ابتهاج

کیستم من ؟

شب می پرسد کیستم من ؟ 
من راز تنهایی ، ژرف و سیاه  اویم
و سکوت طغیانگرش
درونم را به عدم ،نقاب زده ام
و دلم را با گمان گره بسته ام
ودر این جهان سر گردانم
مات مانده ام و قرن ها از من می پرسند
کیستم من ؟

باد می پرسد کیستم من ؟
من آن روح سرگردان اویم در فراموشی زمان
من همچو او ، بی مکانم
مدام پیش می رویم و پایانی نیست
می گذریم و ماندنی نیست
چون به سراشیبی برسیم
فکر می کنیم که پایان رنج هاست
آن فضا

روزگار نیز می پرسد کیستم من ؟
من چو او به سختی در گره قرن ها 
و در بازگشت رستاخیز زمان ها
گذشته دور را می آفرینم
در زیبایی دلنشین آرزوها
و دیگر بار آن را در گور می نهم
تا دیروزم را از نو بسازم
دیروزی که فردایی سخت را در پیش دارد

خود نیز می پرسم کیستم من ؟
من همانند او غرق در حیر ت و خیره در تاریکی 
چیزی نیست که به من آرامش را هدیه دهد
و مدام در پرسش و پاسخم 
پاسخی که در زیر پوشش سراب 
به گمان آنکه نزدیک است
اما وقتی که به آن می رسیم آب می شود
پنهان و نا پیدا

نازک الملائکه
ترجمه : مژده پاک سر شت

ما را به جز خیالت ، فکری دگر نباشد

ما را به جز خیالت ، فکری دگر نباشد
در هیچ سر خیالی ، زین خوبتر نباشد

کی شبروان کویت آرند ره به سویت
عکسی ز شمع رویت ، تا راهبر نباشد

ما با خیال رویت ، منزل در آب دیده
کردیم تا کسی را ، بر ما گذر نباشد

هرگز بدین طراوت ، سرو و چمن نروید
هرگز بدین حلاوت ، قند و شکر نباشد

در کوی عشق جان را باشد خطر اگر چه
جایی که عشق باشد ، جان را خطر نباشد

گر با تو بر سرو زر ، دارد کسی نزاعی
من ترک سر بگویم ، تا دردسر نباشد

دانم که آه ما را ، باشد بسی اثرها
لیکن چه سود وقتی ، کز ما اثر نباشد ؟

در خلوتی که عاشق ، بیند جمال جانان
باید که در میانه ، غیر از نظر نباشد

چشمت به غمزه هر دم ، خون هزار عاشق
ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد

از چشم خود ندارد ، سلمان طمع که چشمش
آبی زند بر آتش ، کان بی‌جگر نباشد

سلمان ساوجى