گمان نکن تنهایی عذابم داد

گمان نکن تنهایی عذابم داد
به سرزمین دیگری رفتم
به سرزمینی که عاشق نداشت
از زمینش تنها شراب می جوشید
ازدرختانش سیگار
فکرکرده ای می میرم درنبودنت ؟
فکرکرده ای تنها آغوش تو را دارم ؟
همان شب سفرکردم به سرزمین دیگری
سرزمینی سفید سفید
دربستری ازاشک های زلال
درآغوش فرشته ای رفتم همان شب
چشمانم را بستم که صبح را نبینم در آغوشش
او که مثل تو نبود
مرا با خود برد
وهیچ وقت رهایم نمی کند
فکر کرده ای برمی گردم ؟

ایمان مرسال شاعر مصری
مترجم : بابک شاکر

نظرات 4 + ارسال نظر
سه نقطه های دلم ... چهارشنبه 5 اسفند 1394 ساعت 12:46 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


......................................................................
بهتر است خیال برت ندارد، آدم‌ها چیزی برای گفتن ندارند. واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می‌زند. هر کس برای خودش و دنیا برای همه. عشق که به میدان می‌آید، هرکدام از طرفین سعی می‌کنند دردشان را روی دوش دیگری بیندازند، ولی هر کاری که بکنند بی‌نتیجه است و درد‌هاشان را دست نخورده نگه می‌دارند و دوباره از سر می‌گیرند، باز هم سعی می‌کنند جایی برایش پیدا کنند.

سفر به انتهای شب ...لویی فردینان سلین

اینکه شمعدانی را
جانم"صدا میزنم
دست خودم نیست

همیشه فکر می کنم که گلها را
تو بدنیا آوردی
به گلدان مریم و نرگس و یاس
یا همین بنفشه و شب بو نگاه کن
زیبایی شان به تو رفته
تنهایی شان به من

حمید جدیدی


با درود و سپاس فراوان از لطف شما دوست مهربانم
پاینده باشید
با مهر
احمد

دلارام سه‌شنبه 4 اسفند 1394 ساعت 14:57

هق هق زدن هایم ارادی نیست
من باردار از بی کسی هایم
وقتی بزایم، آل می گیرد
جان مرا ، آنقدر تنهایم
دیگر گذشتم از خیالاتم
از هر چه می شد سهم من باشد
تازه عروس قصه ها، بگذار
در حجله اش لای کفن باشد
از دست دادم هر چه را باید...

هیچ ﺑﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﺯ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﺑﺎ ﺑﺎﺩﻫﺎ
ﻭ ﻫﯿﭻ ﺟﻨﮕﻠﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪﻩ
ﻣﮕﺮ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻨﻢ ...
ﮐﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ
ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ
ﺑﯽ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﭙﯿﭽﺪ ﺩﺭ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﻢ .

احمد شاملو


با درود و سپاس از لطف و محبت تون دلارام عزیز
با مهر
احمد

مهرنگار دوشنبه 3 اسفند 1394 ساعت 22:07

سلام
این شعرو خیلی دوس دارم نمیدونم شاعرش کیه ممکنه قبلا خونده باشین ولی دوباره خوندنش ضرری نداره



بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟
طی شد این عمر ، تو دانی به چه سان ؟
پوچ و بس تند چنان باد روان
همه تقصیر من است ، اینکه خودم می دانم
که نکردم فکری ..... که تامل ننمودم روزی ..... ساعتی یا آنی
که چنان می گذرد عمر گران
کودکی رفت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است ..... بگذارید بخندد شادان
که پس از این دگرش فرصت خندیدن نیست ..... بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ ..... که پس از این ز چه رو ، نتَوان خندیدن
من نپرسیدم هیچ ..... هیچ کس نیز نگفت ..... زندگی چیست ؟ چرا آمده ام ؟!
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟
با کدامین توشه ، به سفر باید رفت ؟
من نپرسیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
نوجوانی سپری گشت به بازی ، به فراغت ، به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از این باز نفهمیدم من ، که چه سان عمر گذشت
لیک گفتند همه ، که جوان است هنوز
بگذارید جوانی بکند ..... بهره از عمر برد ..... کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست ..... بعد از این باز وِ را عمری هست
یک نفر بانگ برآورد که او ، از هم اکنون باید ..... فکر فردا بکند
دیگری آوا داد ..... که چو فردا بشود ، فکر فردا بکند
سومی گفت همانگونه که دیروزش رفت ..... بگذرد امروزش ..... هم چنین فردایش
با همه این احوال ..... من نفهمیدم هیچ ، که چه سان عمر گذشت
آنهمه قدرت و نیروی عظیم ، به چه ره مصرف گشت ؟
نه تفکر ، نه تامل و نه اندیشه دمی ..... عمر بگذشت به بی حاصلی و بی خبری
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب ..... می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی ..... هیهات !
آن کسانی که نمی دانستند ، زندگی یعنی چه ..... رهنمایم بودند
عمرشان طی شده بیهوده و بی ارزش و کار ..... و مرا می گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم ..... فکر خوردن باشم ..... فکر گشتن باشم ..... فکر تأمین معاش
فکر ثروت ..... فکر همسر باشم
کس مرا هیچ نگفت ..... زندگی ثروت نیست ..... زندگی داشتن همسر نیست
فکر خود بودن و غافل ز جهان بودن نیست
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
و صد افسوس ، که چون عمر گذشت ..... معنیش فهمیدم
حال می پندارم ..... هدف از زیستن این است رفیق
من شدم خلق که با عزمی جزم ..... پای از بند هواها گسلم ..... پای در راه حقایق بنهم
با دلی آسوده ..... فارغ از شهوت و آز و حسد وکینه و بخل
مملو از عشق و جوانمردی و علم ..... در ره کشف حقایق کوشم
شربت جرأت و امید و شهادت نوشم ..... زره جنگ برای بد و ناحق پوشم
ره حق پویم و حق جویم و بس حق گویم
آنچه آموخته ام بر دگران نیز نکو آموزم
شمع راه دگران گردم و با شعله خویش ..... ره نمایم به همه ..... گر چه سراپا سوزم
من شدم خلق که مثمر باشم
نه چنین زاید و بی جوش و خروش ..... عمر بر باد و به حسرت خاموش
و صد افسوس که چون عمر گذشت ..... معنیش فهمیدم .....

با شاخه ی گل یخ
از مرز این زمستان خواهم گذشت
جایی کنار آتش گمنامی
آن وام کهنه را به تو پس می دهم
تا همسفر شوی
با عابران شیفته ی گم شدن
شاید حقیقتی یافتی
همرنگ آسمان دیار من
شهری که در ستایش زیبایی
دور از تو قهوه ای که مرا مهمان کردی
لب می زنم
و شاخه ی گل یخ را کنار فنجان جا می گذارم
چیزی که از تو وام گرفتم
مهر تو را به قلب تو پس می دهم
آری قسم به ساعت آتش
گم می کنم اگر تو پیدا کنی
این دستبند باز شد اینک
از دست تو که میوه ی سایش به واژه هاست

محمد علی سپانلو


سلام دوست عزیز
ممنونم از حضور صمیمانه ات و شعر زیبایی که نوشتید
برای اولین بار می خواندمش
موفق باشید
با مهر
احمد

نیلوفر شنبه 1 اسفند 1394 ساعت 12:29

به تو گفتم کسی هست
که عطر دریا را به تمام برکه ها برساند
و نوید نور را به شب پره ها

به تو گفتم دستی هست
رمز پیچک های تنها را
به درختان راست قامت پیوند بزند
و اندوه ماه را به ستاره ها

به تو گفتم چشمی هست
که در رج به رج ِنگاهت
نقش ِعشق بخواند و حضور مکرر باران را

به تو گفتم نفسی هست
که بند ِحضور آزادی ست
واگر حصار وبند سرآشوبد
برمیخیزد به رهایی

به تو گفتم شانه ای هست
استوار و پناهگاه
که زبان اشک را میفهمد
وجان میدهد به تسکین ِبی دریغ ِدرد

به تو گفتم
ولی اگر باورتو نبود
آغوش ما امروز
از عطر یاس و اقاقی آکنده نبود
واتفاق ما
حکایت مرگ تدریجیِ رویاها
در آشوب ِزندگی تکرار میشد !

نیلوفرثانی

اگر انسانِ نخستین بودم
برای گفتن از عشق
لب های تو را بر دیوار غار نقاشی می کردم.
برای محبت
دستانت را
و برای زیبایی
موهایت را
برای جنگ
برای جنگ حتما چشمانت را می کشیدم.

ولی باور کن هیچوقت نخواهند فهمید
آتش
اختراع مردی ست
که شب ها
برای تصویر تو
بر دیوار غار دلتنگ می شد

حسین غلامی خواه


ممنونم از همراهی گرم و صمیمانه ات نیلوفر عزیز
موفق باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.