دنیای تو همین جاست

دنیای تو همین جاست
کنار کسی که
قسم می خورد به حرمت دستهای تو
کنار کسی که
با خدای خود قهر می کند
با موهای تو آشتی
کنار کسی که
حرام می کند خواب خودش را بی رویای تو
کنار کسی که
با غم چشمهای تو غروب می کند
غروب محبوب من
غروب
همان جایی که
اگر تو را از من بگیرند
سرم را می گذارم تا بمیرم

نیکی فیروزکوهی

نظرات 3 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 24 بهمن 1394 ساعت 08:57

بسیار زیبا. مثل همیشه زیباترینها رو گلچین کردید.
درود بر شما

سلام فرزانه عزیز
از اینکه همچنان مرا همراهی میکنی کمال تشکر را دارم
خوشحالم که انتخاب هایم را پسندید
شاد و سلامت باشی
با مهر
احمد

دلارام شنبه 17 بهمن 1394 ساعت 11:49 http://banooyebeheshteman2.blogfa.com

امشب می توانم اندوهبارترینِ ابیات را بسرایم
امشب می‌ توانم اندوهبارترینِ ابیات را بسرایم.
سرودن، از این دست که: «شب درهم ‌شکسته است
و ستارگان آبی، در دوردست می‌ لرزند».
باد شبانه در آسمان می گردد و می‌ خواند...
امشب می‌ توانم اندوه‌ بارترین ِ ابیات را بسرایم.
من او را دوست می ‌داشتم، و گاهی وی نیز مرا دوست می ‌داشت.
در شب‌هایی این‌ چنین، وی را در میان بازوان خود داشتم.
چه بسیار بارها، که در زیر آسمان بی‌ کرانه، بوسیدمش.
گاه مرا دوست می ‌داشت، من نیز او را دوست می ‌داشتم.
چه‌ گونه می‌ شد چشمان درشت ِ آرامش را دوست نداشت؟
امشب می توانم اندوهبارترین ِ ابیات را بسرایم.
اندیشیدن به این که دیگر اورا ندارم. احساس این که وی را از دست داده‌ام.
گوش‌فراداشتن به شب ِ بی‌کرانه، که بی او بسی بی‌ کرانه ‌تر است.
و شعر بر روح فرو‌می‌افتد، مانند شبنمی بر چراگاه.
چه باک که عشق من نتوانست او را نگاه دارد.
شب درهم‌ شکسته است و او در کنار من نیست.
همه ی ماجرا همین است. در دوردست کسی می‌ خواند، در دوردست.

پابلو نرودا

ببین چگونه ذراتم در هوا پخش می شوند
دود می شوند
و من از کنار فاصله ها
فاصله می گیرم
دور و دورتر
نگو
نه شرط دوستی بود
نه شرط دیرینه گی
من این میل مجبور ممنوع را فراموش کرده ام.

چه فرق می کند
با سکوت تو
یا لشکر شکست خورده ی خیال من
آب پاک قلب تو بود
که بر آتش دستان من می ریخت.

ببین چگونه باد بی رحم می وزد
هیچ دستی نگه دار من نیست
چه چشمها که آزردم
وای که چه قلبها

نگین آذر

نیلوفر پنج‌شنبه 15 بهمن 1394 ساعت 13:34

در من کودکی هست
ایستاده بر بامِ خانه
با دست‌هایِ باز
با میل وحشیانه به پرواز

در من کودکی هست
نشسته بر لب حوضی‌ قدیمی‌
زیرِ پلک‌هایش موجی از
ماهی‌ و دریا و ساحلی حقیقی‌

در من یک کودک جسور
از تهِ تاریکی‌ خیز بر می‌دارد
در آغوش می‌گیرد
کسی‌ را که از تنهایی ترس دارد
کسی‌ را که اندوهِ چشم‌هایش را
هیچ کس دیگر ندارد

کودکی که هر شب وقتِ خواب می‌پرسد
گنبدِ به این کبودی
چرا من بودم و تو نبودی ؟!

نیکی‌ فیروزکوهی

درود احمد آقای عزیز..از انتخابهای زیبا و دلنشین بسیار لذت بردم ممنونم
امیدوارم سلامت وشاد باشین

دلم گرفته است
به اندازه ی تمام دلتنگی های دنیا
به اندازه ی تمام روزهای دوری تو
اینجا
در انتهای ذهن خسته ام
هر شب هزار بار می میرم
و هر روز
در اندوهی بی پایان
آمدنت را انتظار می کشم
بدون تو همه چیز بی معناست
همه چیز پوچ و دلگیر
تمام زندگی ام خلاصه شده در "تو"
و "تو"
نیستی
و نیستی
و نیستی

یاشار عبدالملکی


سلام خانم نیلوفر عزیز
ممنونم از همراهی گرم و صمیمانه ات و اشعار زیبایی که نوشتید
خوشحالم که از خواندن اشعار انتخابی لذت میبرید
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.