نام زیبای تو

آنقدر بر شیشه های بخار گرفته شهر
حرف اول نام تو را نوشته ام
دیگر مردم شهر می دانند
نام زیبای تو

با کدام حرف شروع می شود


ناظم حکمت

تو خواهی آمد

امشب
دریاها سیاه‌اند
باد زمزمه‌گر سیاه است
پرنده و گیلاس‌ها سیاه‌اند
دل من روشن است
تو خواهی آمد

شمس لنگرودی

دست چو منی که جام ساغر گیرد

دست چو منی که جام ساغر گیرد
به زان که کفم دفتر و منبر گیرد

تو زاهد خشکه ای و من عاشق تر
آتش نشنیده ام که در تر گیرد

خیام

غباری در بیابانی

 نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی


نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی


نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارد خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی


به دیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی


کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی


گهی افتان و خیزان چون غباری دربیابانی

گهی خاموش و حیران چون نگاهی برنظرگاهی


رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر نازم که دارد عمر کوتاهی


رهی معیری

تو می‏ توانستی تاج سرم باشی

تو می‏ توانستی تاج سرم باشی
که انگار من پادشاه عاشقان جهانم
و تو ملکه ی رشک برانگیزِ شعرها
چه فایده
حالا هر دو آدم ‏هایی معمولی هستیم

کامران رسول زاده

قلبم تند تند می‌زند

قلبم تند تند می‌زند دوستت دارم یا دارم می‌میرم ؟
تند تند شعر می‌نویسم حرکت کرده‌ام یا بُریده‌ام ؟
حرفت را هم که می‌زنی
نمی‌فهمم به من نزدیک شده‌ای یا ازت دورم ؟
می‌دوَم سوی دیوار و از خیابان پرت می‌شوم بیرون
سرم را به باد می‌دهم ، دستانم را به جوب
قلبم تند تند می‌زند هنوز دوستت دارم یا مرده‌ام ؟

سیدمحمد مرکبیان

موهایت را

موهایت را
هر کسی می تواند ببافد
اما
روزی خواهی فهمید
دیگر
هیچکس مثل من
با موهایت
شعر نخواهد بافت

مصطفی زاهدی

عشق من با من سخن بگو

چون دوستم می‌داری و تنگ در آغوش می‌کشی
هیجان‌زده تسلیم می‌شوم
تا توفان‌ها و هراس‌هایم را آرام کنم
عشق من با من سخن بگو

باید شب‌های ناخوشایند را
از فریاد‌های شوق‌مان لبریز کنیم
 شب‌های آرام را افسون کنیم
عشق من با من سخن بگو

در شبی که قربانی سرنوشت‌های شوم است
اشباه دلهره می‌آفرینند
و تو مگر مرده‌ای هستی ؟
عشق من با من سخن بگو

دوستم اگر داری
باید بگویی
هیجانت را باید ثابت کنی
شور و شوقت را
عشق من با من سخن بگو

دروغ هم حتی گفته باشی
حتی وانمود به شور و هیجان هم کرده باشی
برای این‌که رؤیا ادامه یابد
عشق من با من سخن بگو

روبر دسنوس
ترجمه : سهراب کریمی

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم

برخی وقت ها ما آدم هایی را دوست داریم که
دوستمان نمی دارند
همان گونه که آدم هایی نیز یافت می شوند که
دوستمان دارند ، اما ما دوستشان نداریم
به آنانی که دوست نداریم اتفاقی در خیابان بر می خوریم و
همواره بر می خوریم
اما آنانی را که دوست می داریم
همواره گم می کنیم و
هرگز اتفاقی در خیابان به آنان بر نمی خوریم

شل سیلور استاین

نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند

نگاه ها چه ظالمانه جای کلمات را گرفته اند
سکوت چه قدر جای صدا را
هنوز نگفته ام دوستت دارم
نگاهم اما به عربده گفت
عربده ای که نرگس حافظ راپژمرده کرد
هنوز نگفته ای دوستت دارم
سکوتت اما بارانی شد
و دل صنوبری خشکم را خرم کرد
در این تابوت آرواره ، سروی به شکل دل آدمی بود
سروی مرده در خشکسال مهر
از مژگان میترائی تو آفتابی جاری شد
مرده بیدارشد و تابوت را شکست
و شلنگ انداز خیابان ها را باغ سرو کرد
سکوت چه قدر جای صداها را می گیرد هنوز
نگاه چه ظالمانه جای کلمه ها را
این تقدیر دیدار بی گاه ما نیست
از تمامی تاریخ بپرس

منوچهر آتشی

دوست داشتن ، حرمت دارد

آدمهایی هستند که شاید کم بگویند دوستت دارم
یا شاید اصلا به زبان نیاورند دوست داشتنشان را
بهشان خرده نگیرید
این آدمها فهمیده اند دوستت دارم
حرمت دارد
مسئولیت دارد
ولی وقتی به کارهایشان نگاه کنی
دوست داشتن واقعی را میفهمی
میفهمی که همه کار میکند تا تو بخندی ، تا تو شاد باشی
آزارت نمیدهد ، دلت را نمی شکند
من این دوست داشتن را می ستایم

زویا پیرزاد

نمی توانی به کسی بگویی

نمی توانی به کسی بگویی
از دوست داشتن یک نفر خودداری کند
دوست داشتن
با چیزهای دیگر
خیلی فرق می کند

مارگارت آتوود

به کسی که عاشق توست

به کسی که عاشق توست
بگو
هر روز
با زیباترین تعابیر جهان
بیدارت کند
من اینجا هر شب
تو را
با زیباترین تعابیر جهان
به خواب می سپارم

کامران رسول زاده

جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر

جستم از دام ، به دام آر گرفتار دگر
من نه آنم که فریب تو خورم بار دگر

شد طبیب من بیمار مسیحا نفسی
تو برو بهر علاج دل بیمار دگر

گو مکن غمزه او سعی به دلداری ما
زانکه دادیم دل خویش به دلدار دگر

بسکه آزرده مرا خوشترم از راحت اوست
گر سد آزار ببینم ز دل آزار دگر

وحشی از دست جفا رست دلت واقف باش
که نیفتد سرو کارت به جفا کار دگر

وحشی بافقی

ای عشق بی آنکه ببینمت

ای عشق
بی آنکه ببینمت
بی آنکه نگاهت را بشناسم
بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم

شاید تو را دیده ام پیش از این
در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت

دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
و ناگهان تو با من ، تنها
در تنگ من
در آنجا بودی

لمست کردم
بر تو دست کشیدم
و در قلمرو تو زیستم
چون آذرخشی بر یکی شعله
که آتش قلمرو توست
ای فرمانروای من

پابلو نرودا

زنی استثنائی چون تو را

چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که گر چه می خواهم
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آن ها پنج تا هستند ، نه بیش تر

زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
که بدو تقدیم کرد
و اشتیاقی استثنائی
و اشک هایی استثنائی
زنی چون تو استثنائی را کتاب هایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص و به خاطر او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم

متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آن ها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماه ها
و ماه ها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو

آن چه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند

شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدخت های قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم

شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آن ها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعت ها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آن ها را می خواهم
چون فقط در جست و جوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال "شعر تو" می گردم

کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم

همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید

نزار قبانی

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم

صورتگر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگدازم


صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم

چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم


تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری

یا آنک کنی ویران هر خانه که می سازم


جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو

چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم


هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید

با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم


در خانه آب و گل بی‌توست خراب این دل

یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم

مولانا

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه‌ی تست
همه آفاق پر از نعره‌ی مستانه‌ی تست

در دکّان همه باده فروشان تخته است
آن که باز است همیشه در میخانه‌ی تست

دست مشّاطه‌ی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانه‌ی تست

دور پیوند تسلسل به تو دادند ، آری
دست غیبی است که با گردش پیمانه‌ی تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشه‌ی من همه در گوشه‌ی انبانه‌ی تست

همّت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانه‌ی تست

ای کلید در گنجینه‌ی اسرار ازل
عقل دیوانه‌ی گنجی که به ویرانه‌ی تست

شمع من دور تو گردم که به کاخ شب وصل
هر که توفیق پری یافته پروانه‌ی تست

در خرابات تو سر نیست که ماند دستار
وای از آن سِرکه شرابی که به خمخانه‌ی تست

همه غواص ادب بودم و هر جا صدفی است
همه بازش دهن از حیرت دُردانه‌ی تست

تخت جم دیدم و سرمایه‌ی شاهان عجم
که نه با سرمدی شوکت شاهانه‌ی تست

در یکی آینه عکس همه آفاق ای جان
این چه جادوست که در جلوه‌‌ی جانانه‌ی تست

زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد
چشمک نرگس مخمور به افسانه‌ی تست

ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان
شهریار آمده دربان در خانه‌ی تست

شهریار

قید احساس

یک جایی می رسد
که آدم دست به خودکشی می زند
نه اینکه یک تیغ بردارد رگش را بزند
نه
قید احساسش را می زند

چارلز بوکوفسکی

از دور تو را دوست دارم

از دور تو را دوست دارم
بی هیچ عطری
آغـوشی
لمسی
و یا حتی بوسه‌ای
تنها
دوستت دارم
از دور

جمال ثریا