هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم
می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر
درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد
نزار قبانی
و تو مرا با روحانیت شانههایت میپرورانی
و من قالب زیبای تو را در جاودانیترین جای قبلم
جاودانی میکنم
از اینکه روزگار تیره است و شب ما تیره است
باک نداریم
من به فروغ تن اندوهگین تو مینگرم
و تو به آتش بازی قلب من خیره میشوی
سرتاسر این پهنه درد پر از سکوت است
فقط قلبهای ما است که میخواند
در کنار رودی از مرگ به زندگی میاندیشم
بیژن جلالی
نمی توانم به ابرها دست بزنم ،به خورشید نرسیده ام
هیچ گاه کاری که تو می خواستی را انجام نداده ام
دستم را تا جایی که می توانستم دراز کردم
انگار من آن نیستم که تو می خواهی
برای اینکه نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
نه ، نمی توانم ابرها را لمس کنم یا به خورشید برسم
نمی توانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی ، کاری از من بر نمی آید
می گویی آغوشت باز است
اما خدا می داند برای چه کسی
نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم
نمی توانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم
دلم می خواهد کسی را بیابی تا بتواند کارهای ناتمام مرا به انجام برساند
راهی را که من نیافتم او بیابد و برای تو دنیای بهتر بسازد
کاش کسی را بیابی ، کسی که بی پروا باشد و بر تو غلبه کند
اندیشه هایت را که همواره در حال تغییر است به سمتی هدایت کند
و روح تو را که همواره در پرواز است آزاد سازد
اما من نمی توانم ، نمی توانم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم تا دوباره به شانزده سالگی پا بگذاری
نمی توانم زمین های بی حاصلت را دوباره سبز کنم
نمی توانم با دیگر درباره ی آن چه قرار بود چنان باشد و اکنون چنان نیست حرف بزنم
نمی توانم زمان را به عقب برگردانم و تو را به روزگار جوانیت
نمی توانم زمان را به عقب بر گردانم و تو را جوان کنم
پس با من وداع کن و به پشت سرت نگاه نکن
هر چند در کنار تو روزهای خوشی را پشت سر گذاشتم
افسوس ! من آن نیستم که بتواند با تو سر کند
اگر کسی از حال و روز من پرسید ، بگو زمانی با من بود
اما هیچ گاه دستش به ابرها و به خورشید نرسید
نمی توانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم
شل سیلور استاین
مستیم و مستی ما از جام عشق باشد
وین نام اگر بر آریم ، از نام عشق باشد
خوابی دگر ببینیم هر شب هلاک خود را
وین شیوه دلنوازی پیغام عشق باشد
بیدرد عشق منشین ، کندر چنین بیابان
آن کس رود به منزل کش کام عشق باشد
درمان دل نخواهم ، تا درد مهر هستم
صبح خرد نجویم ، تا شام عشق باشد
نشکفت اگر ز عشقش لاغر شویم و خسته
کین شیوه لاغریها در یام عشق باشد
بیش از اجل نبیند روی خلاص و رستن
در گردنی ، که بندی از دام عشق باشد
روزی که کشته گردم بر آستانهء او
تاریخ بهترینم ایام عشق باشد
مشنو که : باز داند سر نیازمندان
الا کسی که پایش در دام عشق باشد
از چشم اوحدی من خفتن طمع ندارم
تا پاسبان زاری بر بام عشق باشد
اوحدی مراغه ای
اگر توانسته باشم در قلب یک انسان
پنجره جدیدی را به سوی او باز کرده باشم
زندگانی من پوچ نبوده است
زندگانی تنها چیزی است که اهمیت دارد
نه شادمانی و نه رنج و نه غم یا شادی
تنفر همانقدر خوب است که عشق
و دشمن همانقدر خوب است که دوست
برای خودت زندگی کن
زندگانی را به آن سان که خود می خواهی زندگی کن
و از این رهگذر است که تو
وفادارترین دوست انسان خواهی بود
من هر روز تغییر می کنم
و در هشتاد سالگی هم ، همچنان تجربه می آموزم و تغییر می کنم
کارهایی را که به انجام رسانده ام
دیگر به من ربطی ندارد ، دیگر گذ شته است
من برای زندگی هنوز نقدینه های بسیاری در اختیار دارم
جبران خلیل جبران
تمام پروانهها قاصدک بودند
به هر قاصدکی
راز چشمان تو را گفتم
پروانه شد
تمام پروانهها
ادای چشمان تو را
در میآورند
چون بغض مرا دوست دارند
کیکاووس یاکیده
تاج من بر سرم نیست
تاج من بر قلب من جای دارد
که الماس و فیروزه آن را نیاراسته
و از دیده ها پنهان است
تاج من ، خرسندی من است
که به ندرت پادشاهی را از آن بهره داده اند
ویلیام شکسپیر
من مردهام
و این را فقط
من میدانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت میریزی
خستهتر از آنم که بنشینم
به خیابان میروم
با دوستانم دست میدهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
گیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد
میدانم
من مردهام
و این را فقط من میدانم و تو
که دیگر روزنامهها را با صدای بلند نمیخوانی
نمیخوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم میخواهد
مورچهای شوم
تا در گلوی نیلبکی خانه بسازم
و باد نتها را به خانهام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که میدانم
باز هم مرا پرت میکنی
لابهلای همین سطرها
لابهلای همین روزها
این روزها
در خوابهایم تصویری است
که مرا میترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من میدانم و من
که میترسم برش گردانم
گروس عبدالملکیان
همهی دینها
از طریق ارث به ما میرسند
مگر عشق
زیرا عشق
تنها دینیست
که پیامبرانش را خود
میآفریند
سعاد الصباح
فصل حقیقی عشق
لحظه ای است که
دریابیم
که تنها ماییم که عاشقیم
و کسی دیگری چون ما
عاشق نبوده است
و هیچکس دیگر نیز چون ما
عاشق نخواهد بود
یوهان ولفگانگ فُن گوته
عاشقانههای ناب را
برای کسی میسرایند
که شعلهی امید
در چراغ انتظار
پِت پِت کند
و فانوس راه
خاموش و آویخته باشد
به دیوار
من اما
برای تو
کلمه کم میآورم
بانوی من
شعر بلد نیستم
وقتی آمدی
با چشمهام میگویم
عاشقانههای ناب را
برای آدمی میخوانند
تا از رنگ کلمات
خود را بیاراید
و زیباترین لباسهاش را
برای معشوق به تن کند
من اما
لباسی به تنت نمیگذارم
عاشقانههای ناب را
برای زنی میگویند
که با عطر کلمات
شبی
دلآرام شود
من اما
قرار ندارم
شبی آرام برای تو بسازم
عباس معروفی
میآیند
تا تو را کشف کنند
و روحت را تصاحب
بی هیچ مجالی بر عشق
چنان سراسیمه
چنان سرد
چنان زخمه وار
که نخواهند دید
چگونه غروب میکند
غرورِ یک قلب
چگونه است
چکیدنِ کسی
از چشم های خودش ؟
چگونه
شاعری
تحملش را از کنارِ شعر بر میدارد
و رو به حیرتِ یک خواب میرود
چگونه شب
فرصتِ ماندن را
از آدم خسته میگیرد
نیکى فیروزکوهی
سرور من : امید
بدون تو هیچ رهروی
نمی تواند به قدر دانه شنی پیش رود
هیچ کوهنورد نومیدی
نمی تواند به مقصد برسد
هیچ قلبی
تا اوج زیبایی صعود نخواهد کرد
بدون تو ، روح انسان
ناشناخته ها را نخواهد فهمید
اگر به خاطر تو نبود ای امید
لشکر تاریکی به زودی غالب می شد
پلیدی ها و زشتی ها گسترده می شدند
و قوام قبیله ها به پایان می رسید
در نبود تو ای امید
هیچ قلبی آواز عاشقانه
و پرشور نمی خواند
هیچ عاشقی شیدا
و هیچ دلداری با مرام نخواهد بود
امید سرورم تو گریز ناپذیری
تو گرانبهایی
دکتر عمر احمد قدورعلی شاعر سودانی
دنیا که به پایان برسد
رویاها
دنیایی دیگر خواهند ساخت
و خندهٔ تو
جای آفتاب را خواهد گرفت
رسول یونان
می خواهم نباشم
کاش سرم را بردارم و برای یک هفته
در گنجه ای بگذارم
و قفل کنم
در تاریکی یک گنجه خالی
و روی شانه هایم
در جای خالی سرم
چناری بکارم
و برای یک هفته
در سایه اش آرام بگیرم
ناظم حکمت
سکوت را میپذیرم
اگر بدانم
روزی با تو سخن خواهم گفت
تیره بختی را میپذیرم
اگر بدانم
روزی چشمهای تو را خواهم سرود
مرگ را میپذیرم
اگر بدانم
روزی تو خواهی فهمید
که دوستت دارم
جبران خلیل جبران
دیروز به عشق تو فکر می کردم
و از فکر کردن به آن لذت می بردم
ناگهان قطره ای از عسل را بر لبانت به یاد آوردم
و شیرینی ی حافظه ام را نوشیدم
نزار قبانی
وقتی من و تو را به خاک بسپارند
هر دو سرد و بی حس
و چهره هامان پوشیده در نقاب
روگرفته از هم
چقدر تنها خواهیم بود
چه کنیم ؟
به راستی چه باید بکنیم
تو بی من
و من بی تو ؟
نمی توانم تاب بیاورم
که تو قبل از من بمیری
و نه می توانم اشکهای تو را به خاطر مرگ خویش مجسم کنم
ما چه تنهاییم
چه می توان کرد
تا یک تن شویم ؟
تو و من
و من با تو ؟
هارولد مونرو
بی آن که بوی تو مستم کند
تا ده می شمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب می خورند
و ترانه ای متولد می شود
که زاده ی دست های توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم
شمس لنگرودی
اگر اندک
اندک
دوستم نداشته باشی
من نیز تو را
از دل میبرم
اندک
اندک
اگر یکباره فراموشم کنی
در پی من نگرد
زیرا
پیش از تو فراموشت کرده ام
پابلو نرودا