تسلیم

من پشیمان نیستم
من به این تسلیم می اندیشم
این تسلیم دردآلود
من صلیب سرنوشتم را
بر فراز تپه های قتلگاه خویش بوسیدم

در خیابان های سرد شب
جفت ها پیوسته با تردید
یکدگر را ترک می گویند
در خیابان های سرد شب
جز خداحافظ، خداحافظ، صدایی نیست

من پشیمان نیستم
قلب من گویی در آن سوی زمان جاریست
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند
او مرا تکرار خواهد کرد


ادامه مطلب ...

عشق پنهان تو

آه ای مرد که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای

هیچ در عمق دو چشم خامشم
راز این دیوانگی را خوانده ای ؟

هیچ میدانی که من در قلب خویش
نقشی از عشق تو پنهان داشتم ؟

هیچ میدانی کز این عشق نهان
آتشی سوزنده بر جان داشتم ؟

گفته اند آن زن زنی دیوانه است
کز لبانش بوسه آسان می دهد

آری اما بوسه از لبهای تو
بر لبان مرده ام جان میدهد

هرگزم در سر نباشد فکر نام
این منم کاینسان تو را جویم به کام

خلوتی میخواهم و آغوش تو
خلوتی میخواهم ولبهای جام

فرصتی تا بر تو دور از چشم غیر
ساغری از باده هستی دهم

بستری میخواهم از گلهای سرخ
تا در آن یک شب تو را مستی دهم

آه ای مردی که لبهای مرا
از شرار بوسه ها سوزانده ای

این کتابی بی سرانجامست و تو
صفحه کوتاهی از آن خوانده ای

فروغ فرخزاد

جنون عشق

او ز من رنجیده است
آن دو چشم نکته بین و نکته گیر
در من آخر نکته ای بد دیده است
من چه می دانم که او
با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من همان هستم که بودم ، شاید او
چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بیوفایی می کند بلکه من
دور از دیدار او عاقل شوم
او نمی داند که من ، دوست می دارم جنون عشق را
من نمی خواهم که حتی لحظه ای
لحظه ای از یاد او غافل شوم

فروغ فرخزاد

یار من ،‌ دلدار من ،‌ غمخوار من

یار من ،‌ دلدار من ،‌ غمخوار من
مایه ی امید قلب زار من
دوریت امشب روانم تیره کرد
لشکر غم را به جانم چیره کرد
ز آتش اندوه ، جانم پک سوخت
این دل رنجیده ی غمنک سوخت
روزگاری با تو روزی داشتم
در دل از عشق تو سوزی داشتم
چون شد آن ایام نغز دلپسند ؟
چون شدی تو همدم مشکل پسند ؟
امشب از هر شب جهان زیباترست
چادر الماس دوزش محشر ست
گفته ام محشر ، مکن با من ستیز
آسمان کرده ست گویی رستخیز
رستخیزی بی گزند دواری
محشر زیبایی و افسونگری
از خلال قطعه یی ابر سیاه
نقره پاشان می درخشد قرص ماه
زیر نور او درختان بلند
هستشان بر سر مگر سیمین پرند
تار و روشن ،‌شاخه های سرو و بید
همچو قلب من پر از بیم و امید
موج های سبزه از باد شمال
نقش پردازان امواج خیال
هر طرف ایاتی از خوشحالی است
زین میان جای تو تنها خالی است
بوی پیچک ها مرا بی تاب کرد
پلک هایم آرزوی خواب کرد
خواب گفتم ،‌ آه این افسانه بود
بی تو و دور از تو خوابم کی ربود ؟
مرغکان با نغمه مستم می کنند
بی خبر از بود و هستم می کنند
وین نسیم خوش چو غوغا می کند
دفتر اندیه را وا می کند
دفتر ایام نغز رفته را
خاطرات این دل آشفته را
صفحه صفحه می گشاید در برم
کز گذشت عمر خود یاد آوردم
دیده ام شب های روشن بی شمار
لیک در خاطر ندارم یادگار
لحظه یی بهتر از آن هنگام ها
کز لبانم می گرفتی کام ها

سیمین بهبهانی

باز هم قلبی به پایم اوفتاد

باز هم قلبی به پایم اوفتاد
باز هم چشمی به رویم خیره شد
باز هم در گیر و دار یک نبرد
عشق من بر قلب سردی چیره شد

باز هم از چشمه لب های من
تشنه ای سیراب شد ‚ سیراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهرویی در خواب شد ‚ در خواب شد

بر دو چشمش دیده می دوزم به ناز
خود نمی دانم چه می جویم در او
عاشقی دیوانه می خواهم که زود
بگذرد از جاه و مال وآبرو

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

من صفای عشق می خواهم از او
تا فدا سازم وجود خویش را
او تنی می خواهد از من آتشین
تا بسوزاند در او تشویش را

او به من می گوید ای آغوش گرم
مست نازم کن که من دیوانه ام
من به او می گویم ای نا آشنا
بگذر از من ، من ترا بیگانه ام

آه از این دل ، آه از این جام امید
عاقبت بشکست و کس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بیگانه ای
ای دریغا ، کس به آوازش نخواند

فروغ فرخزاد

معشوق من

معشوق من
با آن تن برهنهء بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد

خط های بیقرار مورب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال میکند

معشوق من
گوئی ز نسل های فراموش گشته است
گوئی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین واریست
گوئی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست

 

ادامه مطلب ...

ای رفته ز دل

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

سیمین بهبهانی

گنه کردم گناهی پر زلذت

گنه کردم گناهی پر ز لذت
در آغوشی که گرم و آتشین بود
گنه کردم میان بازوانی
که داغ و کینه جوی آهنین بود
در آن خلوتگه آرام و خاموش
نگه کردم به چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس می ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
فرو خواندم به گوشش قصه عشق :
ترا می خواهم ای جانانه ی من
ترا می خواهم ای آغوش جانبخش
ترا ای عاشق دیوانه ی من
هوس در دیدگانش شعله افروخت
شراب سرخ در پیمانه رقصید
تن من در میان بستر نرم
بر روی سینه اش مستانه لرزید
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا که می داند چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش

فروغ فرخ زاد

باد ما را با خود خواهد برد

باد ما را با خود خواهد برد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست

گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟

در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها ، همچون انبوه عزاداران
لحظهء باریدن را گوئی منتظرند
لحظه ای و پس از آن ، هیج
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
 
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد

فروغ فرخزاد

جمعه ساکت

جمعه ساکت
جمعه متروک
جمعه چون کوچه های کهنه ، غم انگیز
جمعه اندیشه های تنبل بیمار
جمعه خمیازه های موذی کشدار
جمعه بی انتظار
جمعه تسلیم

خانه خالی
خانه دلگیر
خانه در بسته بر هجوم جوانی
خانه تاریکی و تصور خورشید
خانه تنهایی و تفأل و تردید
خانه پرده ، کتاب ، گنجه ، تصاویر

آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعه های ساکت متروک
در دل این خانه های خالی دلگیر
آه ، چه آرام و پر غرور گذر داشت

فروغ فرخزاد

همراز من ز ناله ی خود

همراز من ز ناله ی خود هر چند
چشم تو را نخفته نمی خواهم
یک امشبم ببخش که یک امشب
نالیدن نهفته نمی خواهم
بر مرغ شب ز ناله ی جانسوزم
امشب طریق ناله بیاموزم
تب ، ای تب از چه شعله کشی در من ؟
آتش به خرمنم ز چه اندازی؟
شب ،‌ ای شب !‌ از سیاهی تو آوخ
من رنگ بازم و تو نمی بازی
مردم ز درد ، رنجه مرا بس کن
بس کن دگر ، شکنجه مرا بس کن
عمری به سر رسید ، سراسر رنج
حاصل ز عمر رفته چه دارم ؟ هیچ
امشب اگر دو دیده فرو بندم
از بهرکودکان چه گذارم ، هیچ
این شوخ چشم دختر گل پیکر
فردا که را خطاب کند مادر ؟
راز درون تیره ی من داند
این سایه یی که بر رخ دیوار است
این سایه ی من است و به خود پیچد
او هم ، چو من ،‌ دریغ که بیما است
آن پنجه های خشک ، چه وحشت زاست
وان گیسوی پریش ، چه نازیباست
پاشدیه ام به خک و ، نمی دانم
شیرین شراب جام چه کس بودم
بس ‌آرزو که در دل من پژمرد
آهنگ ناتمام چه کس بودم ؟
در عالمی ز نغمه ی پر دردم
آشوب دردخیز به پا کردم
حسرت نمی برم که چرا جانم
سرمست از شراب نگاهی نیست
یا از چه روی ، این دل غمگین را
الفت به دیدگان سیاهی نیست
شد خک ، این شرار و به دل افسرد
وان خک را نسیم به یغما برد
زین رنج می برم که چرا چون من
محکگوم این نظام فراوان است
بندی که من به گردن خود دارم
دیگر سرش به گردن ایشان است
آری !‌ به بند بسته بسی هستیم
از دام غم نرسته بسی هستیم
همبندی های خسته و رنجورم
پوسیدنی است بند شما ، دانم
فردا گل امید بروید باز
در قلب دردمند شما ،‌ دانم
گیرم درخت رنگ خزان گیرد
تا ریشه هست ، ساقه نمی میرد

سیمین بهبهانی

نیازی به قسم خوردن

این شهر پر از صدای پای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
طناب دارت را می بافند
مردمانی که صادقانه دروغ می گویند
و عاشقانه خیانت می کنند

کاش
دلها آنقدر پاک بود
که برای گفتن دوستت دارم
نیازی به قسم خوردن نبود

فروغ فرخراد

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی

چه گویمت ؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان ، ‌نهان شده در جسم پر ملال منی

چنین که می‌گذری تلخ بر من ، از سر قهر
گمان برم که غم‌انگیز ماه وسال منی

خموش و گوشه نشینم ، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی ، مگر خیال منی

ز چند و چون شب دوریت چه می‌پرسم
سیاه‌چشمی و خود پاسخ سؤال منی

چو آرزو به دلم خفته‌ای همیشه و حیف
که آرزوی فریبنده‌ی محال منی

هوای سرکشی‌ای طبع من ، ‌مکن ! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکسته‌بال منی

ازین غمی که چنین سینه‌سوز سیمین است
چه گویمت ؟ که تو خود باخبر ز حال منی

سیمین بهبهانی

خفته بودیم و شعاع آفتاب

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان به نرمی میخزید
روی کاشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بی حاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ، ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ، کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم

فروغ فرخزاد

از دیاری به دیار دیگر

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یار دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه اکنون دیریست
که فروریخته در من گویی
تیره آواری از ابر گران
چو میآمیزم با بوسه تو
روی لبهایم می پندارم
میسپارد جان عطری گذران
آنچنان آلودست
عشق غمناکم با بیم و زوال
که همه زندگیم میلرزد
چون ترا می نگرم
مثل این است که
تصویری را
روی جریان های مغشوش
آب روان می نگرم
شب روز
بگذار
که فراموش کنم
تو چه هستی
جز یک لحظه که
چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آ گاهی
بگذار که
فراموش کنم

فروغ فرخزاد

ای ستاره ها

ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان ما نظاره گر نشسته اید

آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره میکنم

با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خودپسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است

ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد ؟
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟

جام باده سر نگون و بسترم تهی
سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او

ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک

من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم

ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر بدامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی بسوی این جهان گشاده اید

رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟
ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟

فروغ فرخ زاد

میان تاریکی

میان تاریکی
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیالهء شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد

ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها


ادامه مطلب ...

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی 

ادامه مطلب ...

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی 

ادامه مطلب ...