تاریخ عشق من

این فصل از تاریخ عشق مرا بخوان
تا وقتی خواستی
چراغ آفتاب را به خانه ات بیاوری
در تاریکی شب راه را گم نکنی
بخوان
این فصل را بخوان

می ترسم
می ترسم وقتی که مرا بوسیدی
بوی گونه ات
شاخه ای از نفست
یاقطره ای از عطر پنجه ات
برگیسوانم جا بماند و
بوی بهشت به دماغ سنگ برسد

آن وقت
خبر رسواییم
دهان به دهان میان قبیله خواهد گشت
و گناه برفی من
دیوار شنیدن را می شکند و
غوغای دهان و گوش بالا خواهد گرفت

آه از این خبر ابری
که دل ایل را سیاه میکند

شاید دنبالم بگردند
چمن زار گیسوانم را بچینند
لبانم را آتش زنند و
بوی پنجه و جادوی قامتت را
بر بستر چشم و دست و تاریخم بسوزانند

شاید مرا عبرتی کنند
برای دختران ترسوی قبیله
برای هرصدایی
هر گونه ای
هر زلفی
که در این قحطسالی مرگ
تن به عصیان سپرده باشد
و دلیرانه در داستان عشق شنا کند

می ترسم
می ترسم از تهمت این بوسه
سرم را ببرند
می ترسم به کیفر جنگل سرشار و هلهله ی آغوشت
شاخ و برگ دستانم را بچینند و
صد و هشتاد و دو هزار رویایم را تبعید کنند

آه
از اندیشه شب و
از این فراموشی خودم در تو

آه از این ذره ترس و
این همه آبشار عشق
که آرام آرام گل و لای ترس را می بلعد

اینک در این اندوهم
بعد از کشتن روشنایی حنجره ام
برآمدن نفسم
و تبعید صدایم
چگونه بیشتر دوستت بدارم و
از این درخت بی برگ
چگونه برگ بوسه ای دیگر  بچینم

دلسوز محمد بانو شاعر کرد عراقی

خوشبخت ترین زن

دوست دارم
از تو
و نامت
برای گردباد بگویم
برای باریکه راه پرسکون کوهپایه
برای اولین شعاع آفتاب
که ورق تقویم دیشب را آتش میزند

دوست دارم
از تو
و نامت
برای مادرم بگویم
برای دوستانم
برای رودخانه
که افسردگی شب را برهم میزند در انتظار و ترس
برای ستاره ی تابناک
که در سکون و سکوت هیاهو میکند

آه از افسون نامت
آه

من یقین دارم
خوشبخت ترین زنم
که مردی چون تو دوستم دارد
و هر روز خوشبخت و خوشبخت تر می شوم
چرا که راهم داده ای
دوستت بدارم

دلسوز محمد بانوی شاعرکرد عراقی