هیچکس نمی خواهد تنها باشد

هیچکس نمی خواهد تنها باشد
هیچکس نمی خواهد گریه کند
بدنم می خواهد که تو را در آغوش بگیرد
بسیار بد است که به روحت صدمه می زند
زمان گرانبهاست
و به دور دستها می لغزد
و در همه ی لحظات عمرم در انتظار تو بوده ام
هیچکس نمی خواهد تنها باشد
پس چرا
چرا اجازه نمی دهی عاشقت باشم
می توانی صدایم را بشنوی
آوازم را می شنوی
این آوازی عاشقانه است
پس قلب تو می تواند مرا بیابد
و ناگهان تو
تو هستی که از پلکان
به سوی آغوش من پرواز می کنی ، دلبندم
پیش از آنکه من دیوانگی آغاز کنم
به سویم بیا
به سویم بیا
چرا که من می میرم
می خواهم احساس کنم که نیازمندم هستی
درست مانند هوا مرا تنفس می کنی
من به تو در زندگی ام نیاز دارم
از من دور نشو
دور نشو
دور نشو ، نه
هیچکس نمی‌خواهد تنها باشد
هیچکس نمی خواهد گریه کند

مارگوت بیکل

بیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم

بیش از آنکه واپسین نفس را بر آرم
پیش از آنکه پرده فرو افتد
پیش از پژمردن آخرین گل
بر آنم که زندگی کنم
بر آنم که عشق بورزم
برآنم که باشم
در این جهان ظلمانی
در این روزگار سرشار از فجایع
در این دنیای پر از کینه
نزد کسانی که نیازمند منند
کسانی که نیازمند ایشانم
تا دریابم ، شگفتی کنم ، باز شناسم
که می توانم باشم ، که می خواهم باشم
تا روزها بی ثمر نماند
ساعت ها جان یابد
لحظه ها گران بار شود
هنگامی که می خندم
هنگامی که می گریم
هنگامی که لب فرو می بندم

مارگوت بیگل

کتاب زندگی

تا آن هنگام که فصل آخر
در کتاب زندگی انسانی نوشته نشده
هر صفحه و هر تجربه ای مهیج است
همه چیز گشوده است و قابل تغییر
کسی که تنها
به فصل های قدیمی و ورق خورده ی کتاب بیاندیشد
نقطه اوج فصل آخر زندگی را
از دست می دهد

مارگوت بیکل

در راه دیروز به فردا

در راه دیروز به فردا
زیر درختی فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه یی کوتاه از زندگیم

اندیشه کنان به راه خویش
اندیشه کنان به مقصد خویش
اندیشه کنان به راهی که پس پشت نهاده ام
اندیشه کنان به تمامی آنچه در حاشیه راه رسته است

آنچه شایسته ی تحسین است
نه بایسته ی تاراج شدن
آنچه شایسته ی عشق ورزیدن است
نه بایسته ی کج اندیشی
آنچه شایسته ی به جای ماندن در خاطره است
نه بایسته ی به سرقت بردن

در راه دیروز به فردا
زیر درخت زندگیم فرود می آیم
در سایه اش
برای لحظه ای از فرصتم


مارگوت بیکل

مترجم : احمد شاملو