تا تو گسسته‌ای ز من ، تاب نمانده در تنم

تا تو گسسته‌ای ز من ، تاب نمانده در تنم
کیست به یاد چشم تو مست ؟ منم ، منم ، منم

دور از آن نگاه تو ، وز رخ همچو ماه تو
روز در آه و زاری‌ام ، شب به فغان و شیونم

ای که به غربت این زمان باده کشی عیان ، عیان
خون دل است در وطن ، جای شراب خوردنم

دل ز وطن بریده‌ای ، راه سفر گزیده‌ای
نیست مرا دلی چو تو ، دل نبوَد از آهنم

گرچه در آب و آتشم ، سوزم و گریم و خوشم
گر بوَدم هزارجان ، جمله فدای میهنم

چند تو خوانی‌ام که : ها ! خانه رها کن و بیا
نیست وطن لباس تن ، تا که ز خویش برکَنم

غرب، وطن نمی‌شود ، خانه من نمی‌شود
شرقِ کهن نمی‌شود ، خانه چرا دگر کنم ؟

مهر وطن سرشت من ، دوزخ آن بهشت من
روز و شبان و دم به دم ، دم ز وطن ، وطن زنم

حمید مصدق