شهرزاد

تو بیرون از روز و
تو بیرون از شب
تو در تپش‌های دل
تو در جاری شدن‌های خون
تو ای شهرزاد
چراغ در نگاهِ تو پادشاهی‌ست
و تو فریادهای پرنده‌ی مرگ را می‌شنوی

تو رؤیای روزی که ابتدای شب است
تو بارانی ظریف و غمگین
تو به ‌اندازه‌ی ترانه‌ها عظیم و طولانی
تو آن برفی به ‌اندازه‌ی یک عمر
که بر سرورویِ مسافرانی که راه گم کرده‌اند
به ‌اندازه‌ی یک عمر باریده‌ ای

تویی : لطف و مهربانی
تویی : ترحم و دل‌سوزی
تویی : بانویی به ‌سان موجِ آب
تویی که در میانِ ازدحام مردم
گرامی‌ترین تنهایی را زندگی کرده‌ ای
تویی که سرِ جلادباشی را
به ‌سمتِ خورشید چرخانده‌ ای
تو آن‌چنان‌که تویی    
ما نمی‌توانیم تو را درک کنیم
ای شهرزاد آه ای شهرزاد
تویی : معشوق
تویی : جان‌وروان
و تویی : یار

سزایی کاراکوچ شاعر ترکیه ای
مترجم : ابوالفضل پاشا

من با تو نگویم که تو پروانه من باش

من با تو نگویم که تو پروانه من باش
چون شمع بیا روشنی خانه من باش

در کلبه ما رونق اگر نیست صفا هست
تو رونق این کلبه و کاشانه من باش

من یاد تو را سجده کنم ای صنم اکنون
برخیز و بیا ، خود بت بتخانه من باش

دانی که شدم خانه خراب تو حبیبا
اکنون دگر آبادی ویرانه من باش

لطفی کن و در خلوت محزون من ای دوست
آرام و قرار دل دیوانه من باش

چون باده خورم با کف چو برگ گل خویش
ای غنچه دهان ساغر و پیمانه من باش

چون مست شوم بلبل من ساز هماهنگ
با زیر و بم ناله مستانه من باش

من شانه زنم زلف تو را و تو بدان زلف
آرایش آغوش من و شانه من باش

ای دوست چه خوب است که روزی تو بگویی
امید بیا با من و پروانه من باش

مهدی اخوان ثالث

اساسا دوست داشتن چیست ؟

عشق دوست داشتنِ بی‌‌دلیل است
بی‌هیچ دلیلی وابستگی به کسی‌ست
از درون آب شدن است
به‌وقت نگریستن به چشمان‌اش
 با تمام وجود لرزیدن است
به وقت گرفتن دستان‌اش
حتا در آغوش نکشیدن از روی شرم است
از آن رو که دوست داشتن
در اصل همان شرم است

اساسا دوست داشتن چیست ؟
به‌خاطرش مردن است ؟
به‌همراه‌اش زندگی کردن است ؟
یک عمر دوست داشتن است ؟
یا این‌که جدایی‌ست به‌وقت ضرورت ؟
چیست که آدمی را به دیگری پیوند می‌دهد ؟
زیبایی‌ست ؟
پاسخ این پرسش‌ها را کسی نمی‌داند
بعضی زیبارویان را دوست می‌دارند
و بعضی افراد خاص‌ را

جان یوجل
مترجم : علیرضا شعبانی

تا دل مجروح من عاشق زار تو شد

تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد

لعل تو روزی مرا وعده وصلی بداد
فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد

زنده بود عاشقی ، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد ، خاک دیار تو شد

صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب
مشغله از ره براند ، مشعله‌دار تو شد

از سر خاک درت دوش غباری بخاست
باد بهشت آن بدید ، خاک غبار تو شد

طعنه زند سرمه را ، چشم چو خاک تو دید
شکر کند زخم را ، دل که شکار تو شد

زمره عشاق را در شب دیدار قرب
هر دل و جانی که بود ، جمله نثار توشد

شاکرم از دل ، که او گشت شکارت ، بلی
شکر کند زخم را ، دل که شکار تو شد

از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید
گر تو ندانی که کیست ؟ اوست که یار تو شد

زنده جاوید ماند ، سکه اقبال یافت
سر که فدای تو گشت ، زر که نثار تو شد

سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب
تا قلم فکر او وصف نگار تو شد

اوحدی مراغه ای