جدایی

حتی قطره‌ی اشکی هم نریخت زن
یک‌راست رفت سراغ بندرخت و
ژاکت‌اش را برداشت و رفت
انگار دست دراز کرده باشد و ماه را
از آسمان تابستان
برداشته باشد

مرد باورش نمی‌شد
چشم روی‌هم نگذاشت آن‌شب و
فرداشب و فردای فرداشب هم
دوهفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمی‌گردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجره‌ای نیم‌باز
آسمان بی‌ماه را دیده باشد
بعد یادش آمد که زن ژاکت‌اش را برده است

یانیس ریتسوس
مترجم : محسن آزرم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.