تریاک

نصرت چه می کنی سر این پرتگاه ژرف
با پای خویش ، تن به دل خاک می کشی
گم گشته ای به پهنه تاریک زندگی
نصرت شنیده ام که تو تریاک می کشی

نصرت تو شمع روشن یک خانواده ای
این دست کیست در رهِ بادت نشانده است ؟
پرهیز کن ز قافله سالار راه مرگ
چون چشم بسته بر سر چاهت کشانده است

بیش از سه ماه رفته که شعری نگفته ای
ای مرغ خوش نوا ز چه خاموش گشته ای ؟
روزی به خویش آیی و بینی که ای دریغ
با این همه هنر ، تو فراموش گشته ای

هر شب که مست دست به دیوار می کِشی
از خواب می جهد پدرت ، آه می کِشد
نجوا کنان به ناله سراید : که این جوان
گردونه امید به بیراه می کشد

دیشب ملیحه دختر همسایه طعنه زد
آمد دوباره شاعر بد نام شهر ما
مادر بس است
وای فراموش کن مرا
باید که گفت : شاعر ناکام شهر ما

مادر به تنگ آمده ام از دست ناکسان
دست از سرم بدار ، نمی دانی چه می کشم
دردیست بر دلم که نگنجد به عالمی
این درد کِی به گفته در آید که می کشم ؟

نصرت از آن مردم خویشی ، نه مال خود
زنهار تیرگی زند راه نام تو
هر گوش منتظر به سرود تو مانده است
نصرت شرنگ مرگ نریزد به جام تو

نصرت رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.