من می‌دانم روزی خواهی آمد

من به تنهایی قدم می‌زنم
و زیر پای‌ام
خیابان‌های نیمه‌شب
جا خالی می‌کنند

چشم که می‌بندم
میان هوس‌های من
این خانه‌های رویایی خاموش می‌شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندای سراشیبی‌ها
آویخته است

من خانه‌ها را منقبض می‌کنم
و درختان را می‌کاهم
دور که می‌شوم
قلاده نگاه‌ام می‌افتد
به گردن آدم‌های عروسکی
که بی‌خبر از کم شدن
می‌خندند ، می‌بوسند ، مست می‌شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد
حتی حدس هم نمی‌زنند

من
حال‌ام که خوب باشد
به سبزه
سبزی‌اش را می‌دهم
و به آسمان سپید
آبی‌اش را
و طلا را وقف خورشید می‌کنم

با این وجود در زمستانی‌ترین حالت‌ها
باز هم می‌توانم
رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن

من می‌دانم روزی خواهی آمد
شانه‌به‌شانه‌ی من
پرشور و زنده
و می‌گویی که رویا نیستی
و ادعا می‌کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می‌کند

اگرچه روشن است عزیزم
همه‌ی زیبایی‌ات
همه لطافت‌ات
هدیه‌ای است
که من به تو داده‌ام

سیلویا پلات
مترجم : سینا کمال‌آبادی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.