چند نفر بودیم

چند نفر بودیم
یکی از ما
در باران
در آینه‌ای گم شد
یک روز چهارشنبه
یکی از ما
اعتماد از دست داده بود
روی پله‌های خانه‌ای ماند
همه عمر
به دنبال کفش‌های گم‌شده‌اش
در باد بود
یکی از ما
تلفظ سعادت را نمی‌دانست
در پاییز خاکستری عمر
در میان برگ‌ها
پنهان شد
آخرین‌مان
عمر نمی‌خواست
ابر را به خانه آورد
در باران آغاز کرد
در باران عاشق شد
و در آفتاب
مرد
 
احمدرضا احمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.