یک عمر با تو

گمان کرده بودم
با این قلبِ بلازده
دیگر نمی‌توانم دوست بدارم
به یک‌باره تو بر سرِ راه‌ام قرار گرفتی
آن‌گاه که امید به زنده‌گی را از دست داده بودم
همه‌چیز از آن لحظه آغاز شد
که خورشید را به قلب‌ام سپردی
قطره قطره امید شدی
و همه‌شب بر قلب‌ام باریدی
در فصلِ بهار
با نوای پرنده‌ها
چشم به بهارانی نو گشودم
و با عشق‌ات ، خود را
در آبی‌های بی حدومرز یافتم
با ستاره‌هایی که بر کفِ دست‌ام نهاده بودی
تمامِ دنیای‌ام روشن شد
پنجره‌یی که تو باز کرده‌یی
پر است از روشنی ، عشق و محبت
با  عطرِ دل‌انگیز خاک
بیدار شدن در کنارِ تو
هر صبح
غرق شدن در رؤیاهایی شیرین
و تمامِ عمر
با تو بودن را می‌خواهم

عایشه آق‌ دوغان
مترجم : آیدا مجیدآبادی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.