تو که نیستی

تو که نیستی
توکه نیستی ، خورشید طلوع نمی کند
ترانه ها غمناکند
شعر ها نیز آشنا نیستند
میان هر مصراع چهره تو پیداست
عطر تو در بالین من مانده
همه جا چهره تو پیداست

تو که نیستی ، گویی ناتمام مانده ام
توکه نیستی ، دیوانه وار دلتنگم
توکه نیستی ، فقط این ترانه را می خوانم
تو که نیستی ؟

چه آرزوهایی داشتیم
قرار بود یار مرا بفهمد
برف روی آرزوهایمان بارید
قرار بود اینطور شود ؟
از فردای خود می ترسم
قرار بود اینطور شود ؟

توکه نیستی حالا کوچه ها خالی است
تو که نیستی اشکهایم پشیمانی را پنهان می کند
تو که نیستی امید هایم ممنوع می شود
تو کجایی ؟

نیستی
نیستی
مرا می نمی فهمی
نیستی
نیستی
چرا نمی آیی ؟

فاتح قیسا بارماق شاعر ترکیه  
مترجم : کریم عظیمی
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.