غزال چشم خرمایی من

حس می کنم عاشقانه ای طولانی
با کلماتی آشفته
در ذهنم جیغ می کشند

محبوبه من
کجای چشم هایت سقوط کنم
کلاف گمشده این شاعر سرگشته
باز می شود

غزال چشم خرمایی من
با تمام تو دویده ام
با همه غزال های چشم هایت
در این سال های دیر
در آن سال های دور
شاعر شدم
شکل ناممکنی از شعر
شکل ناممکنی از درد
از زخم
زخمی با کلمات زهرآگین در پهلوی شعرهایم

تف بر تاریخی که تو
و تمام معشوقه های دنیا را
بی شناسنامه می نویسند

 

 بانو
چشم هایت درون کلمات من راه می روند
با شعرهایم می دوند
با من سخن می گویند

من
آشفته ترین شاعر این حوالی
که روی این عاشقانه ها
روزی هزار بار خودش را دار میزند
می میراند

بانو
من در سمت کدام حوصله نشسته ام
با کدام بی خویشتنی
که این چنین شعرهایم درد می کنند
این چنین دست هایم می ریزند
در تن اندام هر چه باد
هر چه طوفان
هر چه خاموشی

خاموشی لب های توست معشوقه من
که سخن نمی گویند
دست های من است
که در شعرهایش
هیچ مردی به جنگ نمی رود.
جنگ در سینه ام ماشه می کشد
ماشه را می چکانم در خودم
شلیک می شوم در امروز
پرتاپ می شوم تا دیروز
دیروز شاعری ست
که از ماضی بعید برگشته
در ماضی مستقبل
در مضارع استمراری نشسته
حذف شده است

غزال من
این که دارد رو به خودش
طوفان پیمانه می کند منم
من شاعریست
که در عدالت تو محتوم
محکوم
محاکمه
من بی محکمه مجرمی ست
که باید خودش را دار بزند

محبوبه من
بگذار این شعر
خودش را بتکاند در چشم هایت
چشم هایت را بتکان در چشم هایم
این شاعر
دارد از مشایعت جنازه شعرهایش برمیگردد

علیرضا کریمی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.