خوشبختی من

این آینه را هر چه بیشتر پاک می کنم
چشمهایم غمگین تر می شود
نارنجی ، خوشبختی من همین آینه بود
که تو در آن لبهایت را سرخ می کردی
مژه هایت را تاب می دادی
و از گوشه ی چشم لبخند می زدی
خوشبختی من
چیزهای کوچکی بود
که همه را در دست های تو جا گذاشتم
خنده هایم و همه ی موهای سیاهم
حالا این آینه
فقط بی تابی ام را نشان می دهد

عباس معروفی

محتاج به تو

تو را
چه کسی اسرافت می کند
 در حالی که من به ذره ذره از تو
محتاجم

جان یوجل
ترجمه : سیناعباسی هولاسو

عادت داشتم که ببوسم اش

عادت داشتم که ببوسم اش
حرف زدن که خیلی بلد نبودم
این بود که حرف هام را
مهربانی هام را
دوست داشتنم را
و حتی
ترس ها و دلخوری هام را
هم با بوسیدن نشان می دادم
او هم راضی بود از من و
بوسیدن هایی که آرامش می کرد

فردین نظری

گواهی می دهم

گواهی می‌دهم
به گنجشک‌هایی که از چشم‌های تو
تا قلب من پرواز می‌کنند
گواهی می‌دهم
که من
یک‌بار عاشق‌ت شدم
و هنوز هم

غادة السمان
ترجمه : اسماء خواجه زاده

خیالی نیست

قمری‌های بی‌خیال هم فهمیده‌اند ، فروردین است
اما آشیانه‌ها را باد خواهد برد
خیالی نیست

بنفشه‌های کوهی هم فهمیده اند ، فروردین است
اما آفتاب تنبل دامنه را باد خواهد برد
خیالی نیست

سنگریزه‌های کناره‌ی رود هم فهمیده اند ، فروردین است
اما سایه روشنان سحری را باد خواهد برد
خیالی نیست

همه‌ی این‌ها درست
اما بهار سفرکرده‌ی ما کی بر می‌گردد ؟
واقعا خیالی نیست؟

سیدعلی صالحی

گلهای شب بو

گلهای شب بو
هرشب پنهانی
به اتاق خوابت می آیند
عطر تنت را می ربایند
و پاورچین پاورچین
به باغچه برمی گردند
مبادا گلهای سخن چین
رازشان را آشکار سازند

عدنان الصائغ شاعر عراقی
ترجمه : زهرا ابومعاش

یک موی ترا هزار دام است

یک موی ترا هزار دام است
یک روی ترا هزار نام است

زان سرو به بوستان بلند است
کز قد تو قایم المقام است

گر مه به تو ناتمام پیوست
رخسار تو ، ماه من تمام است

زلف سیهت فتاده در پای
بهر دل خلق پای دام است

دانا لب تو ، اگر ببوسد
فتوی ندهد که می حرام است

می بگذارد دل از تو ، زیراک
تو آبی و آن سفال خام است

خسرو به تو هم عنان نخواهم
زین توسن چرخ بدلگام است

امیرخسرو دهلوی

عشق عشق می‌آفریند

عشق عشق می‌آفریند
 عشق زندگی می‌بخشد
 زندگی رنج به همراه دارد
 رنج دلشوره می‌آفریند
 دلشوره جرأت می‌بخشد
 جرأت اعتماد به همراه دارد
 اعتماد امید می‌آفریند
 امید زندگی می‌بخشد
 زندگی عشق می‌آفریند
 عشق عشق می‌آفریند

مارگوت بیکل
ترجمه : احمد شاملو

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

ساقیا آمدن عید مبارک بادت                  
وان مواعید که کردی مرواد از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق     
برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی            
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست           
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت           
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد              
طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح           
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

حافظ

من اگر معشوقه ى تو بودم

من اگر معشوقه ى تو بودم
صبح ها
جاى باد و باران را تغییر می دادم
فصلِ باران را مى آوردم
 بالاى خانه مان
آن درختِ کاج را بالا می رفتم
و روى بلندترین شاخه اش نامَت را روى ابر می نوشتم
وَ مى سرودمَت

من اگر معشوقه ى تو بودم
هزار هزار آیه را براى ستایشَت به زانو مى کِشاندم
و نامَت را بر دهانِ خدا مى بوسیدم

من اگر معشوقه ى تو بودم
براى آمدنَت سبد سبد شکوفه هاى بهار نذر مى کردم
وَ خنده هایَت را مى آویختم
بر دیوارِ خانه مان

من اگر معشوقه ى تو بودم
هیچ اجبارى براى مُردن نبود

سپیده امیدى

اگر بخواهی

اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب هایت در سکوت
و این گل سرخ ، سکوت را نخواهد شکست
مگر برای سکوتی ژرف تر

این درخششِ لبخند ، ناگاه بی درنگ
به آواز در نخواهد آمد هرگز
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت
با لب های تو در سکوت

خاموش ، خاموش در میانه ی این چرخش ها
آه ای پریِ بادها ، در قلمروِ ارغوانی ات
بوسه ای آتشینِ پر خواهد کشید
تا سرِ بال پرندگان
اگر بخواهی یکدیگر را دوست خواهیم داشت

استفان مالارمه
مترجم : سارا سمیعی

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود

آن که نقشی دیگرش جایی مصور می‌شود
نقش او در چشم ما هر روز خوشتر می‌شود

عشق دانی چیست سلطانی که هر جا خیمه زد
بی خلاف آن مملکت بر وی مقرر می‌شود

دیگران را تلخ می‌آید شراب جور عشق
ما ز دست دوست می‌گیریم و شکر می‌شود

دل ز جان برگیر و در بر گیر یار مهربان
گر بدین مقدارت آن دولت میسر می‌شود

هرگزم در سر نبود اندیشه سودا ولیک
پیل اگر دربند می‌افتد مسخر می‌شود

عیش‌ها دارم در این آتش که بینی دم به دم
کاندرونم گر چه می‌سوزد منور می‌شود

تا نپنداری که با دیگر کسم خاطر خوشست
ظاهرم با جمع و خاطر جای دیگر می‌شود

غیرتم گوید نگویم با حریفان راز خویش
باز می‌بینم که در آفاق دفتر می‌شود

آب شوق از چشم سعدی می‌رود بر دست و خط
لاجرم چون شعر می‌آید سخن تر می‌شود

قول مطبوع از درون سوزناک آید که عود
چون همی‌سوزد جهان از وی معطر می‌شود

سعدی