ای دوست عشق را مشکن ، حیف از اوست دوست

 ای دوست عشق را مشکن ، حیف از اوست دوست
 این شیشه را به سنگ مزن ، عمر من در اوست

 بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
 از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟

تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
 یعنی طناب دار تو زین رشته های موست

 یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
 عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست

 سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
 صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست

 ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست

با گردباد باش که تا آسمان روی
 بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست

 مرداب و صلح کاذب او ، غیر مرگ نیست
 خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست

 با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
 مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست

 تا همدم کسی نشود دم نمی زند
 نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست

حسین منزوی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.