تنهایی

هیچ چیز به اندازه تنهایی
غم انگیز نیست
تنهایی
نام بیهوده ی زندگی است
 
وقتی بیداری
خسته و غمگینی
وقتی میخوابی کابوس می بینی

وقتی تنهایی
سردت می شود
انگار برف
روی استخوان شانه هایت نشسته باشد

تنهایی
جهنم نامتعارفی است
جهنمی با آتش سرد
میان شعله ها از سرما یخ میزنی

تنهایی هول آور است
پر از ظلمت و ناشناختگی
مثل خانه ای متروک در حاشیه جنگل
عبور نسیمی از لابلای علف ها
می تواند از ترس دیوانه ات کند

وقتی تنهایی
به همه چیز و همه کس پناه می بری
پخش می شوی
در کوچه و خیابان
به جاهایی می روی که نباید بروی
به آدم هایی سلام می کنی که نباید

تنهایی درنگ در سنگ است
حرف زدن از یاد آدم می رود

تنهایی
درست مثل پیری است
خمیدن تک درخت است
بر لبه ی پرتگاه

تنهایی
تجسم راه های مسدود است
بیچارگی روباه است
در یک قدمی مرگ و ترن

محبوب من
من تنهایم بی تو
هیچ کاری نمی توانم بکنم
دیگر شعری هم نمی توانم بنویسم
و این تنهایی تلخ است
تلخ مثل نگاه نوازنده ای که
با دستهای بریده به پیانو می نگرد

رسول یونان

نظرات 2 + ارسال نظر
سما شنبه 28 بهمن 1396 ساعت 15:41

زیبا ترین شعری بود که این روزها خوانذم . چقدر تنهایی رو عمیق اما واقعی تو صیف کرده .
سپاس گذارم بابت این شعر زیبا

خواهش میکنم دوست عزیز
خیلی خوشحالم که این شعر را پسندید و با اون همذات پنداری داشتید
مانا باشید
با مهر
احمد

دلارام یکشنبه 16 آبان 1395 ساعت 09:30

@kelk_adabi
دیگر منتظر کسى نیستم
هر که آمد
ستاره از رویاهایم دزدید
هر که آمد
سفیدى از کبوترانم چید
هر که آمد
لبخند از لب هایم برید
منتظر کسى نیستم
از سر خستگى در این ایستگاه نشسته ام

رسول_یونان

این همه کلمات و نوشته ها، که چی؟
چرا سایه‌ مان را از روی زمین برنمی داریم
وَ در آغوش نمی کِشیم
وَ با او به بسترمان نمی رویم
وَ نمی میریم؟
آیا این بهتر از نوشتن نیست؟

بیژن نجدی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.