این روزها به آرامی دوستت دارم

این روزها
به آرامی دوستت دارم
جوری کنار تو می آیم
مبادا که ناز خوابِ شیرینت بیاشوبد
کابوس شود
و بترسد
طوری سلام می کنم
مبادا که فکر قشنگت
خش گیرد و
او را بد بیند

این روزها
به آرامی دوستت دارم
وقتی نگاهت می کنم
که حوصله‌ ات پیش کسی نباشد
حواست پرت شود
برنجد از
کسی که برایت اوست
 
این روزها
من
به آرامی دوستت دارم

افشین صالحی

نظرات 13 + ارسال نظر
شبنمکده یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 08:50 http://www.mhabaei.blogfa.com

درود

ممنونم از لطف شما دوست عزیز
موفق باشید
با مهر
احمد

دلارام شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 23:43

با تو که هستم دلتنگیها بی معنا میشوند
زیباییها دردو چشم شهلاییت خلاصه میشوند
لذت دنیا در حلاوت لبانت چشیده می شود
مهربانی ولطافتها در نوازش دستانت لمس میشود
وجود تو تمام دنیایم می شود.....

عباسی

رفتنت
دردی را
درمان نمی کند
بمان
بمان و
زخم هایم را
مرهمی باش
زخم هایی که
تنها
برای التیام
دست های تو را می شناسند

محمد شیرین زاده

محمد شیرین زاده شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 17:34 http://m-bibak.blogfa.com

ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ

ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻦ ﺟﺎﯾﯽ

ﺁﻥ ﺳﻮﺗﺮ ﺍﺳﺖ

ﺟﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺑﻮﺩﻥ ﻫﺎ

ﮐﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﯼ ﻣﻦ ﻭ ﻣﺎ

ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ


((بیژن جلالی))

همیشه این اندوه است
که از دیوار ها بالا می رود
از راهرو های باریک عبور می کند
به اتاق های تاریک می رسد
و در قلب های خسته می نشیند
پس لبخند های تو
اینجا در قلب من
چکار می کند ؟

سمیه طهماسب

محمد شیرین زاده شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 17:14 http://m-bibak.blogfa.com

غاری یک نفره ام

در طبقه دوم آپارتمانی

در محله ای شلوغ

صبح ها

بیرون می زنم از خودم

دنبال کوهی

که جا برای غاری یک نفره داشته باشد

شب ها

بر می گردم به خودم

آتش روشن می کنم

و روی دیواره هایم

طرحی می کشم

از معشوقه ای

که ندارم.


((جلیل صفربیگی))

برایم کتابی بخوان
کتابی که هر واژه‌اش عطر مخصوص دارد
و هر صفحه‌اش ابتدای بهار است
و هر فصل آن، شاخه‌ای از رسیدن
کتابی که بوسیدنت را
به باران بدل می‌کند
و خندیدنت را
به دریای آرام
برایم کتابی بخوان با سرانگشت‌هایت

سیدعلی میرافضلی

محمد شیرین زاده شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 04:58 http://m-bibak.blogfa.com

وقتی بــاران

مرا در آغـوش تو

خیس می کند

به این می اندیشم

شعر چیزی نیست

جز اندوه چـشمان تـو ...



((محمد شیرین زاده))

جایی میخواهم
به پهنایِ جغرافیایِ نگاهت
که من در آنجا
همچو کشوری بی مرز...
بودنت را
در نقشه ای کهنه...
در قلبم ترسیم کنم.

مهدی نوروزی


ممنونم از شعر زیبایی که نوشتید آقا محمد عزیز
شاد باشید
با مهر
احمد

محمد شیرین زاده شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 04:58 http://m-bibak.blogfa.com

حلول کن در من

مثل غم ، در غروبِ جمعه

کسی چه می داند

شاید رسالت تو

گریاندنِ من باشد!


((روشنک آرامش))

تو
تنها کلمه ای ست
که شعرهایم
هیچوقت جای خالی ش را
احساس نکرده اند

سعید قیاسی

محمد شیرین زاده جمعه 21 خرداد 1395 ساعت 13:49 http://m-bibak.blogfa.com

رفقای بیمار

ما شفا خواهیم یافت

دردها و رنجهامان پایان می پذیرند

آرامش خواهد آمد

آرام آرام

در غروبی گرم

از شاخه های سبز سنگین

فرو خواهد ریخت

رفقای بیمار

اندکی بیش دوام آرید

بیرون در

مرگ نه

که زندگی در انتظار ماست

بیرون در

جهانی پرشور نشسته

مثل یک لیمو خشکیدن

مثل یک شمع آب شدن

مثل یک درخت افرا فروافتادن

در شأن ما نیست

ما نه لیموییم

نه شمع

نه درخت افرا

ما مردمیم

می دانیم چگونه امید را با دارو درهم بیامیزیم

چگونه به پا خیزیم

زندگی کنیم

و بازبیابیم

طعم نمک خاک و آفتاب را



((ناظم حکمت))

تو اسارت من و
آزادگی من
تو مثل شب برهنه ی تابستان
تن ملتهب منی

تو سرزمین منی
در چشم های بلوطی تو
هاله های سبز

تو بزرگ
زیبا
پیروز

تو حسرت دور و نزدیک منی

ناظم حکمت

محمد شیرین زاده پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 18:06 http://m-bibak.blogfa.com

وقتی انسان شهری را وداع می کند؛

مقداری از یادگار ،

احساسات و کمی از هستی خودش

را در آنجا می گذارد.


((صادق هدایت))

نگاهـــم
شبچراغی ست
افروخته
بر معبر آخرین وداع
مبادا
امید رسیدنت بی فروغ بماند

سمیه نادی

کاکتوس پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 15:30

ﮐﺎﺵ ﺳــــﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘـﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﮔﻨﺠــــــﻪ ﺍﯼ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﻗﻔــــﻞ ﮐﻨﻢ
ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﯾﮏ ﮔﻨﺠــــﻪ ﺧـــــﺎﻟﯽ ...
ﺭﻭﯼ ﺷـــﺎﻧﻪ ﻫﺎﯾﻢ
ﺟﺎﯼ ﺳـــــﺮﻡ ﭼﻨـــــﺎﺭﯼ ﺑﮑﺎﺭﻡ
ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻔﺘـــــﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺳـــﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﯿـــﺮﻡ ...
...
" ﻧﺎﻇﻢ ﺣﮑﻤﺖ

راز مرگم
میانه چشمان توست
کافی ست آن را
بربندی
رستاخیز به پا میشود

و جانم
جایی میان لبهای تو
فقط یکبار
نامم را به کوچک
صدا کنی

م - اردستانی


ممنونم از حضور صمیمانه تون کاکتوس عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد

محمد شیرین زاده پنج‌شنبه 20 خرداد 1395 ساعت 13:10 http://m-bibak.blogfa.com

نامم تیر خورده است

و خونش روزه شناسنامه را باطل کرده

رفته ای

و گناه کبیره از من است

که دهان شناسنامه ام را

به اندازه بلعیدن دو نام باز نکردم

خودم را به جایی دور تبعید می کنم

سرد است

و زیر پوست کاپشنم

پرنده های زیادی تیر خورده اند

سرد است

و از لب های قرمز کبریت ها هم

آتشی بلند نمی شود

سرد است

سرد است

و تنهایی حرف های یخ زده زیادی دارد

تنهایی

سایه سنگینش را

از دیوار بالا می کشد

پنجره

در منظره های سیاه و سفید دست و پا می زند

پنجره

در گورستان فرو می رود

و من فکر می کنم

گل هایی که روی سنگ قبرها جان می دهند

چگونه جنازه ها را

در گودال ها

زیبا تر می کنند؟


((ساناز مصدق))

دست هایت
کارهای زیادی می‌توانند بکنند
مثلاً
حلقه شوند دور من
تا صحنه ای عزیز
به نام "بغل کردن" رقم بخورد
مثلاً
نوازش شوند بر جای پای تمام ناخن هایی
که این همه سال
بر صورت خشکم کشیده ام

دست‌های تو
ویژگی های زیادی دارند
اما تو
با دست‌هایت
فقط بلدی
خداحافظی کنی

مصطفی خدایگان

سه نقطه های دلم ... چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 20:02


........................................................
آرام دوستت خواهم داشت
طوری که حتی
خودت هم از این عشق بویی نبری
مهتاب یغما

یاد تــــو
پیچکی ست
شبانه ، بالا میرود
از
دیوار دلــــم

سمیه نادی

محمد شیرین زاده چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 17:54 http://m-bibak.blogfa.com

هر روز شماره ات را می گیرم

اپراتور می گوید :

" مشترک مورد نظر خاموش است "

من اما دروغش را باور نمی کنم

باید خودت گوشی را برداری

و بگویی : فراموشم کرده ای

آن وقت دیگر می روم

برای همیشه بمیرم ...



((محمد شیرین زاده))

مگر مهم است که مدام
از عشقی
شعر می‌نویسم که دنیا را
انگشت به دهانِ احساس می‌برد؟
من هنوز
در انتهای هر عاشقانۀ حماسی
یک دلِ سیر می‌خندم به
معصومیتِ احساسی که
در عهدِ بوقِ بی‌کسی‌های باکره‌ام
در حسرتِ یک آغوش گریه می‌کند

مگر مهم است که
راه و چاه عشق را
بهتر از هر عاشقی می‌شِناسم ؟
من هنوز هم هر شب
کماکان به حجلۀ بی‌کسی‌ها می‌روم
درست شبیه خدایی که
جهان آفرید و تنهاتر شد، اما
با این همه
حوصلۀ شراکت در تنهایی‌اش را نداشت

حمیدرضا هندی

محمد شیرین زاده سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 16:41 http://m-bibak.blogfa.com

اگر می ‌گفتندم :

عصر هنگام خواهی مرد

آن‌ گاه تا آن دم چه می‌ کردی؟

به ساعت مچی ‌ام نگاهی می ‌انداختم،

لیوانی شربت سر می ‌کشیدم،

سییبی گاز می ‌زدم،

خیره مورچه ‌ای که غذایش را جسته می ‌شدم

بعد به ساعت مچی ‌ام نگاهی می ‌انداختم.

وقتی باقی می ‌ماند تا ریش ‌ام را بتراشم

و حمامی بگیرم، ناگزیر:

"نوشته‌ ای هم هست که باید تزیین ‌اش کنم،

خوب که با پارچه‌ ای آبی."

تا ظهر زنده پشت میزم می‌ نشستم

اما رد رنگ کلمات را نمی ‌دیدم،

سپید، سپید، سپید...

آخرین ناهارم را مهیا می ‌کردم،

دو لیوان شراب می ‌ریختم: یکی برای خودم

و یکی برای آن که سرزده از راه برسد

بعد در میانه دو رویا چرتی می ‌زدم.

اما صدای نفس ‌ام از خواب ‌ام می‌ پراند...

پس به ساعت مچی ‌ام نگاهی می ‌انداختم

و وقتی باقی می ‌ماند برای خواندن،

فصلی از «دانته» را می ‌خواندم و نیمی از «معلقه» را

و می ‌نگریستم که چه ‌گونه زند‌گی از دست ‌ام می ‌رود

به سوی دیگران، اما نمی ‌پرسیدم چه کسی

پر می ‌کند آن ‌چه را کم دارد.

همین، بعد؟

همینِ همین.

خوب، بعدش؟

آن‌ گاه موهایم را شانه می ‌زنم و شعر را دور می ‌اندازم

همین شعر را، در زباله ‌دان

و تازه ‌ترین لباس مد ایتالیایی را می ‌پوشم

از مقابل ویولن ‌نوازان اسپانیایی رقصان می‌گذرم

و به سمت گور گام می ‌زنم!


((محمود درویش))

می خواهم از تو بنویسم
با نامت تکیه گاهی بسازم
برای پرچین های شکسته
برای درخت گیلاس یخ زده
از لبانت
که هلال ماه را شکل می دهند
از مژگانت
که به فریب ، سیاه به نظر می رسند

می خواهم انگشتانم را
در میان گیسوانت برقصانم
برآمدگی گلویت را لمس نمایم
همان جایی که با نجوایی بی صدا
دل از لبانت فرمان نمی برد

می خواهم نامت را بیامیزم
با ستارگان
با خون
تا درونت باشم
نه در کنارت
می خواهم ناپدید شوم
همچون قطره ای باران
که در دریای شب گمشده است

هالینا پوشویا توسکا
مترجم : کامیار محسنین


ممنونم از همراهی همیشگی ات محمد عزیز
موفق باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.