کاش هرگز تو را نمی دیدمآن وقتنه بغضی در گلویم بودنه دل شدگیو نه مشتی شعرواهه آرمن
..........................................................کاش نمیشناختمتآنوقت با تو بودن چه آسان بودآنوقت هر چیزی رسمیتِ خودش را داشتحتی سلام هاحتی نگاه هامثلِ دو غریبهیک احوال پرسی مودبانهتعارف یک صندلی خالیبی هیچ تکلفیکنارِ هم مینشستیمبی هیچ حرفیقهوه هامان را میخوردیمو اگر از روی حواس پرتیپر از حسرتِ نوازشِ دستهای تویا غرق رویای بوسههای تو میشدمجای نگرانی نبودهمین که نگاهم میکردیسرم را به کتابیدرختیپرنده ایآگهی روزنامه ایبند میکردمو تو فیالبداهه از صرافتِ آزار من میافتادی .نیکی فیرزکوهی
میله های قفس شکسته ولیاز قفس حس پر کشیدن نیستبا دو پاهای خسته ام دیگرکوچه را طاقت دویدن نیستهم سرایی درد هایم داشت در تنم چون گروه کر می خوانددر سرم جاز می زند فریادتوی گوشم الیس کوپر می خواندتوی این شهر بی درو پیکرخسته گی را چه حاجتی به بیانزندگی بازی خطرناکیستشکل بوسه به فلس نرم تنانفکر کردن به استکان چایزل زدن به سکوت یک دیوارلطف کن غول وحشی غم هاپای از روزگار من برداردر ته چشم های هر انسانحرفهای نگفته معلوم استاز ترک های هر نقاب انگاریک زن دلشکسته معلوم استترس تنها قدم زدن هر عصروحشت رعد و برق در بارانشهر در گوش ونگوکی ام گفتخسته را خسته کی کند درمانالهام قریشی
ممنونم از همراهی تان دوست گرامیبا مهراحمد
..........................................................
کاش نمیشناختمت
آنوقت با تو بودن چه آسان بود
آنوقت هر چیزی رسمیتِ خودش را داشت
حتی سلام ها
حتی نگاه ها
مثلِ دو غریبه
یک احوال پرسی مودبانه
تعارف یک صندلی خالی
بی هیچ تکلفی
کنارِ هم مینشستیم
بی هیچ حرفی
قهوه هامان را میخوردیم
و اگر از روی حواس پرتی
پر از حسرتِ نوازشِ دستهای تو
یا غرق رویای بوسههای تو میشدم
جای نگرانی نبود
همین که نگاهم میکردی
سرم را به کتابی
درختی
پرنده ای
آگهی روزنامه ای
بند میکردم
و تو فیالبداهه از صرافتِ آزار من میافتادی .
نیکی فیرزکوهی
میله های قفس شکسته ولی
از قفس حس پر کشیدن نیست
با دو پاهای خسته ام دیگر
کوچه را طاقت دویدن نیست
هم سرایی درد هایم داشت
در تنم چون گروه کر می خواند
در سرم جاز می زند فریاد
توی گوشم الیس کوپر می خواند
توی این شهر بی درو پیکر
خسته گی را چه حاجتی به بیان
زندگی بازی خطرناکیست
شکل بوسه به فلس نرم تنان
فکر کردن به استکان چای
زل زدن به سکوت یک دیوار
لطف کن غول وحشی غم ها
پای از روزگار من بردار
در ته چشم های هر انسان
حرفهای نگفته معلوم است
از ترک های هر نقاب انگار
یک زن دلشکسته معلوم است
ترس تنها قدم زدن هر عصر
وحشت رعد و برق در باران
شهر در گوش ونگوکی ام گفت
خسته را خسته کی کند درمان
الهام قریشی
ممنونم از همراهی تان دوست گرامی
با مهر
احمد