عادت کردن

عادت کرده ایم
من
به چای تلخ اول صبح
تو
به بوسه ی تلخ آخر شب
من
به اینکه تو هربار حرف هایت را
مثل یک مرد بزنی
تو
به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم
عادت کرده ایم
آنقدر که یادمان رفته است شب
مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد
و یک روز آنقدر صبح می شود
که برای بیدار شدن
دیر است

لیلا کردبچه

نظرات 2 + ارسال نظر
دلارام جمعه 14 اسفند 1394 ساعت 18:32

آدمها ذرّه ذرّه محو میشوند .

آرام ... بی صدا ... و تدریجی

همان آدمهایی که هر از گاهی پیغام کوچکی برایت میفرستند ،

بی هیچ انتظار جوابی ، فقط برایِ آنکه بگویند هنوز هستند.

برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی ...

همان آدم هایی که روزِ تولد تو یادشان نمی رود.

همان هایی که فراموش میکنند

که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای.

همان هایی که برایت بهترین آرزوها را دارند و می دانند

در آرزوهای بزرگِ تو کوچکترین جایی ندارند ...

همان آدمهایی که همین گوشه کنارها هستند

برای وقتی که دل تو پر درد می شود

و چشمان تو پر اشک. که ناگهان از هیچ کجا پیدایشان میشود ،

در آغوشت میگیرند و میگذراند غمِ دنیا را رویِ شانه هایشان خالیکنی.

همانهایی که لحظه ای پس از آرامشت ،

در هیچ کجای دنیای تو گم میشوند و تو هرگز نمی بینی ،

سینه ی سنگین از غمِ دنیا را با خود به کجا می برند ...

همان آدم هایی که آنقدر در ندیدنشان غرق شده ای

که نابود شدن لحظه هایشان را و لحظه لحظه

نابود شدنشان را در کنار خودت نمیبینی.

همان هاییکه در خاموشیِ غم انگیز خود ،

از صمیمِ قلب به جایِ چشمان تو می گریند ،

روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است.


نیکی فیروزکوهی

تو یک روز نیستی
تمامِ سالی.
تو یک شب
یا یک کتاب و یک قطره نیستی
تو یک نقاشی یا تابلویی بر دیوار نیستی.
اگر دقیقه ای نباشی
ساعت ها از کار می افتند
خانه ها برهوت می شوند
کوچه ها اشک می ریزند
پرندگان، سیَه وُ
و شعرها نیست می شوند.
.
تو فقط باد و باران هشتمِ ماه مارس نیستی
تو ای دل انگیزِ شب های تابستانی
گیسوان شب های پاییزی
تو ای سوز بوران عشق
تو نباشی
چه کسی باشد؟!
زن، زن، زن، زن
تو زندگی هستی..


شیرکو بیکس
ترجمه : بابک زمانی

سه نقطه های دلم ... چهارشنبه 12 اسفند 1394 ساعت 13:29 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


............................................
دیـر آمدی

بهانه دلتنگی های دیروز

دیر آمدی..

خانه ام دیگر

ویران است

هوای اغوشم

سرد

و دست هایم دیگر

تو را

به خاطر نمی آورند

دیر آمدی

بهانه عاشقانه های دیروز

دیر

آمدی...

حسین احمدخانی

شاید باورت نشود
گاهی
از شدت دلتنگی،
راضی به هرچه بودن می شوم
بجز خودم !

مثلاً همین امروز
آرزو می کردم
شاپرک گرفتار در تارعنکبوت گوشه ی اتاقت باشم

همان قدر نزدیک
همان قدر بیچاره

هستی دارایی


ممنونم از لطف و محبت شما دوست گرامی
مانا باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.