اولین نامه به آخرین زن

لعنت به تو ای هرزه ی منفور تبهکار
جانم همه در بزم سیاه تو تبه شد
لعنت به تو ، هر جاییِ مطرود گنه کیش
روزم همه در پای تو چون شام سیه شد

هر بوسه ی ننگین تو داغیست به رویم
نفرین شده ی ملت خویشم ز گناهت
دیگر نه منم شاعر گمراه هوسباز
گمگشته به تاریکی چشمان سیاهت

چون مرد جذامی پریشان پلیدی
انگشت نمایم سر هر کوچه ی این شهر
برخیز که بهتان رفیقان جگرم سوخت
همت بنما بر لب خشکم بچکان زهر

من هر چه کشیدم ز برای تو کشیدم
کوشش بکن و خنجر تیزی به تنم کش
قصه ی تلخیست نخواهم
از خون تنت نقش سگی بر کفنم کش


 سگ بودی و هر لحظه به دنبال هوس ها
هر لمحه به در گاه کسی پوزه کشیدی
تن بر لجن شهوت هر غیر فکندی
از جام گنهکاری هر مرد چشیدی

شب بودم و ننگت به دل خویش نهفتم
تا بر سر بازار ندانند که بودی
این درد مرا کُشت که هر بی خبری گفت
هر شام به آغوش کسی صبح نمودی

یکبار گنه کردم و زخمی ز گنه ماند
زخمی ز گنه مانده ، روان می جَوَد ای زن
خونیست به چشمم که اگر پلک گشایم
بس راز کند فاش و به دامن رود ای زن

بسیار در این باره سرودند که نصرت
زنجیر محبت به وطن را بگسسته
یاران همه در راه ولی شاعر آنان
در راه تو ای روسپی پست ، نشسته

بگذار بگویند ، سزاوارم و دانم
کفاره ی کامیست که بیگاه چشیدم
بدرود ، که در آتش مردم بنشستم
بدرود ، ز گرداب هوس پای بریدم

نصرت رحمانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.