بگذار تنها با خیالت زندگی کنم

گاهی فکر می کنم
از بس بی تو ، با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام
و گیس هایت را در هم بافته ام
از بس ، فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام
که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران می کنی
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم

مصطفی زاهدی

نظرات 4 + ارسال نظر
دلارام یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 18:08 http://bargahedel49.blogfa.com

گاهی یک رفتن...
تمامت را با خود می برد..
وتو تا اخر عمر..
در به در دنبال خودت می گردی...


امیر وجود

سهم من از زندگی
نیمی از تو بود
نیم دیگر را
هر روز یک آینه زلال سر می کشید

کیوان مهرگان

دلارام یکشنبه 6 دی 1394 ساعت 18:06 http://bargahedel49.blogfa.com

جناب زیادلو
چقدر کامنت دوستان زیباست..
وجوابهای شما زیباتر...
یکی از زیباییهای این وبلاگ بعد از اشعار انتخابی شما همین قسمت کامنتهای دوستان وجوابهای انتخابی شماست
واقعا دلتنگ این قسمت زیبای وبلاگتان بودم

سلام خانم دلارام عزیز
ممنونم از لطف و محبت شما
من خودم نیز این بخش را خیلی دوست دارم چون به همت شما دوستان شعرهای جدیدی می خوانم خدا را شکر میکنم که دوباره توان جواب دادن به کامنت های زیبای شما عزیزان دارم
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد


.................................................
اگر تو، روی نیمکتی
این سوی دنیا
تنها نشسته ای
و همه آن چه نداری کسی ست ...
.
آن سوی دنیا
روی نیمکتی دیگر
کسی نشسته است
که همه آن چه ندارد
تویی !!
.
"نیمکت های دنیا را بد چیده اند" ...

زویا پیرزاد

چقدر شوم است
لحظه ای که
بعد از سال ها به مقصد برسی
آن وقت ببینی
راهی که آمدی اشتباه بوده
بعد از آن
تو می مانی و یک عمر تنهایی
و بی اعتمادی به تمام راه های دنیا

علیرضا_اسفندیاری


ممنونم از شعر زیبایی که نوشتید دوست عزیز
با مهر
احمد

نیلوفر سه‌شنبه 1 دی 1394 ساعت 16:30

این روزها گویا خسته ای
موهای سیاهت را کوتاه کرده ای
نمی خندی
شعر نمیگویی
مرا به نام نمیخوانی
بهانه میگیری
آغوشم را نمیخواهی
صدایت میزنم
جز سکوت
کلامی برایم نداری
با این حال هنوز بانوی منی
بانوی من
که موهای سیاهش را کوتاه کرده
نمیخندد
شعر نمیگوید
بهانه میگیرد
سکوت کرده
مرا
و نامم را
و آغوشم را
نمی خواهد
بانوی من
که این روزها فقط کمی خسته است

( تقدیم به تمام مردانِ دنیا ، که بانوی خسته شان را هنوز دوست دارند)

نیکی فیروزکوهی

چه انتخاب زیبایی..درود و سپاس فراوان

تو را دوست دارم
بیشتر از نوشتنِ آخرین سطرِ مشق هایِ مدرسه
بیشتر از تقلب در امتحان
حتا بیشتر از بستنی هایِ قیفیِ قدیم
پفک هایِ طعمِ پنیر
تو را بیشتر از توپهایِ پلاستیکی
کوچه هایِ خاکی
این را که میدانی چه قدر بود

بخدا تو را از خوابِ نرسیده به صبح هم
بیشتر دوست دارم
بیشتر از صبح هایِ جمعه
عصرهایِ لواشک ، آلوچه
تو را از زنگهایِ تفریح هم
بیشتر دوست دارم

بیشتر از خیلی
بیشتر از زیاد
من
تو را یه عالمه دوست دارم

افشین صالحی

ممنونم از حضور صمیمانه تون خانم نیلوفر عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.