مهربانی

فرشته نبود
اما مهربان بود
بی پناهم که یافت
خانه ای ساخت برایم
از نور و آرامش
ومن با شکوه زیستم
دست هایش سفید بود و روشن
انگار
از چیدن ماه آمده بود
 
رسول یونان

نظرات 3 + ارسال نظر
سپیده متولی سه‌شنبه 10 آذر 1394 ساعت 16:59 http://www.sepideh-motevalli.blogsky.com

وقتی دریچه های غزل باز می شود

شب با خیال چشم تو آغاز می شود

آتش زبانه می زند از جان واژه ها

یاد تو در دلــــم پر پرواز می شود

حس می کنم رها شده ام در تن بهــــــــار

وقتی که دکمه دکمه پیرهنت باز می شود

دریا خلاصه ایست از آبی چشم تو

پلکی بزن بخند که اعجاز می شود

می آیی و حضور تو یعنی تمام عشق

می رقصی و حریر تنت ناز می شود

دستم نمی رسد به تــو تا بـــاورم کنی

آغوش من به عشق تو ابراز می شود

کم کم غروب می کنم و باز آری آه

شب با خیال چشم تو آغاز می شود

"سید جبار عزیزی"


............................................................................
حتی فکر کردن به او گرمابخش بود. دیگر از آن زمان به بعد آرزو نداشت که یک ماهی یا گل آفتابگردان باشد. از انسان بودنش خوشحال بود، البته راه رفتن روی دو پا و لباس پوشیدن دردسری بزرگ بود و هنوز چیزهای زیادی بود که از آنها سر درنمی‌آورد. با این حال اگر او یک ماهی یا گل آفتابگردان بود نه یک انسان محال بود که چنین احساسی را تجربه کند

هاروکی موراکامی
.

دلارام دوشنبه 9 آذر 1394 ساعت 07:55

زمان کور خوانده است
من هرگز
به فراموش شدنت
تن نمی دهم


کمانگر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.