اندوه من هوشیار باش و آرام گیر

اندوه من هوشیار باش و آرام گیر
تو شب را می‌خواستی
فرا می‌رسد ، ببین
شهر در تاریکی فرو می‌رود
برای عده‌ایی آرامش
برای عده‌ایی هراس به همراه دارد

آنگاه که کثرتِ ذلتِ آدمی
زیر شلاقِ لذت این جلاد بی‌رحم
در مهمانی اسارت ، افسوس می‌چیند
اندوه من ، دستت را به من بده
دور از آن‌ها به این‌جا بیا

نگاه کن که سال‌های گذشته
زیر ایوان‌های آسمان
با جامه‌ای مندرس خمیده شده‌اند
افسوس ، تبسم‌کنان از قعر آب پدیدار می‌شود
آفتابِ محتضر همچون کفنی کشیده شده تا شرق
زیر یک پل می‌آرامد
بشنو محبوب من
بشنو لطافت شب را که قدم بر می‌دارد

شارل بودلر
ترجمه : سپیده حشمدار

نظرات 3 + ارسال نظر
دلارام دوشنبه 11 آبان 1394 ساعت 16:56

امروز،
چرکنویس ِ پاک ِ یکی از نامه های قدیمی را
پیدا کردم!
کاغذش هنوز،
از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
سنگین بود!
از باران ِ آن همه دریا!
از اشتیاق ِ آن همه اشک
چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
چقدر لب های تو
در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
چقدر جوانه رؤیا
در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
هنوز هم سرحال که باشم،
کسی را پیدا می کنم
و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر، چه کیفی دارد!
به خاطر آوردن ِ خواب های هر دم ِ رؤیا...
همیشه قدم های تو را
تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
بعد بر می گشتم
و به یاد ترانه ی تازه ای می افتادم!
حالا، بعضی از آن ترانه ها،
دیگر همسن و سال ِ سفر کردن ِ تواند!
می بینی؟ عزیز!
برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
دوباره از شکستن ِ شیشه ی پر اشک ِ بغض ِ من تر شد!
می بینی!

سه نقطه های دلم ... چهارشنبه 6 آبان 1394 ساعت 11:27 http://noghtehchinhayedelam.blogfa.com/


.................................................................

به شب سلام که بی تو رفیق راه من است

سیاه چادرش امشب پناهگاه من است

حسین منزوی

من

چمدانت را گرفته بودم

موج ها را گرفته بودم

هفت و ده دقیقه ی غروب را گرفته بودم

تو اما

از درون راه افتادی

گروس عبدالملکیان

ممنونم از همراهیتان دوست عزیز
با مهر
احمد

سپیده متولی سه‌شنبه 5 آبان 1394 ساعت 08:46 http://www.sepideh-motevalli.blogsky.com

در خلوت خــــــاموش من ، یاد تو نجوا می کند

در ظلمت سرد شبم ، صد شعله بر پا می کند

در لحظه های بی کسی ، در کوچه های اضطراب

یاد تــــو ، این همـــزاد مــن ، با من مدارا می کند

با این همه بیگانگی در غربتی این گونه تلخ

یاد تو ، این پیمانه را ، بر من گوارا می کند

در این فضای غمزده ، در این غروب پر ملال

این آشنای مهربان ، بغض مـــرا وا می کند

من بی تو با یاد توا م ، هر جا که هستم با منی

هر شعر من نام تورا ، در خویش نجـــوا می کند

ای شهرزاد شهر شب ، شب خوش ، چه می داند کسی

کاین صحنه ساز کور و کر ، فــــــــــــــردا چه با ما می کند

"احمد بدیعی"

تو چه دوست‌داشتنی هستی ای زن !
علی‌الخصوص
زمانی که در فاصله دو شکنجه به خوابم می‌آیی
قلبم البته تندتر می‌زند
اما نمی‌دانم
آیا به ‌دلیل این رویای سبز شکوفان است ؟
یا به دلیل شکنجه‌ای که در انتظار شانه‌های لرزان ؟
همیشه از خود می‌پرسم :
چرا لحظاتی را که با تو نبودم با تو نبودم ؟
و در فاصله دو شکنجه
این پرسش پیوسته در برابرم مثل نگاه مرموزی می‌ایستد :
آیا زمانی خواهد رسید
که من باز به اختیار خود در کنار تو باشم
یا در کنار تو نباشم ؟
آن‌گاه چگونه ممکن است فکر کنم که نخواهم
که حتی لحظه‌ای در کنار تو نباشم ؟

رضا براهنی

ممنونم از همراهی صمیمانه تون خانم متولی عزیز
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.