تنهایی غم انگیز

هنگامی که دستان مهربانش
را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم
اندوهش غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی
همچنان که شادیش
طلوع همه آفتاب هاست

احمد شاملو

نظرات 2 + ارسال نظر
بتول شنبه 6 تیر 1394 ساعت 11:00

کار ِ من از نیاز به محبتت گذشته
تو بیا بگذار دوستت داشته باشم
کار من از نیاز به دست هایت گذشته
تو بیا بگذار من سرت را روی سینه بگیرم
تو بیا نگذار .... نگذار
کارم از اینها هم بگذرد
من اگر دیوانه شوم
من اگر کارم از اینها هم بگذرد ....



از : مهدیه لطیفی

مرا جانانه در آغوش بگیر
موهایم را با آن دست های نازنینت نوازش کن
و سرم را چون نوزادی دو ماهه
روی سینه ات بگذار
می خواهم تمام عمر
نفسم از جای گرم بلند شود

مهدی صادقی

مرسی دوست عزیز و بزرگوارم
با مهر
احمد

بتول شنبه 6 تیر 1394 ساعت 10:41

در تمام قصه هایم

انگار باز هم یکی بود, یکی نبود

خدا بود

بهار و باران بود

من و هوایم بودیم

شراب بود

مستی و سجاده بود

آسمان و سقفش بود

اما باز هم

یکی بود

یکی که باید بود, نبود.



* سید مرتضی حسینی *

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.